#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_122

بعد برگشت سمت و گفت :
- با این همه سختی پیدات کردم بعد بذارم بری ؟ تو باهوش تر از این حرفا بودی الین . نا امیدم نکن .
- میخوای چیکار کنی باهام ؟
با شیطنت نگام کرد وحرفی نزد . خدایا من از این نگاه میترسم . من از این مرد میترسم . کمکم کن .
اومد سمتم . ملافه رو بیشتر پیچیدم دورم و جمع شدم یه گوشه . خندید و خم شد روم و گفت :
- میدونی شدی مثل این جوجه کوچوها که از ترس جمع میشن یه گوشه . اینو که گفت با عصبانیت نگاش کردم و گفتم :
- من جوجه نیستم بچه پرو .
تا اینو گفتم خم شد طرفم ویه دستش و انداخت زیر زانو هام و اون یکی دستش و گذاشت پشت سرم و منو بلند کرد وایستاد . این ع*و*ض*ی داشت چه غلطی میکرد . داشتم تو ذهنم کارش رو حلاجی میکردم که رفت سمت تخت . خدای من داشت چه غلطی میکرد . به خودم اومدم . شروع کردم با مشت کوبیدن به سینش
- ولم کن ع*و*ض*ی . بذارم زمین . ولم کن .
بدون توجه به جیغ جیغم منو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روم و گفت :
- کم جیغ جیغ کن . یکم بخواب بعد بیدار شدی حرف میزنیم .
با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم . خیلی خوابم میومد . یه جورایی انگار تو هپروت بودم . فکر کنم به خاطر مواد بیهوشی بود . ولی میترسیدم بخوام . میترسیدم بخوابم و یه بلایی سرم بیاره .
فکر کنم ترس و تو چشمام دید چون طبق معمول همون پوزخند مسخره رو زد و رفت بیرون . تا پاش و از در بیرون گذاشت دیگه نتونستم مقاومت کنم و خوابیدم .
با احساس دستی که داشت موها رو نوازش می کرد چشمام رو باز کردم و با دیدن ماکان که بالای سرم نشسته بود و با لبخند نگام میکرد پریدم بالا و صاف نشستم سر جام . ولی دوباره با دیدن لباس تنم فوری تا گردن رفتم زیر پتو و خودم جمع کردم و نگاش کردم .و داد زدم سرش:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
اخماش و تو هم کرد و از روی تخت بلند شد و گفت :
- بهتره بیدار شی دیگه از دیروز هیچی نخوردی .
یه نگاه دیگه بهم کرد و گفت :

romangram.com | @romangram_com