#آدم_دزدی_به_بهانه_عشق_پارت_112

- دارم کارهامو ردیف میکنم برم اونجا درس بخونم .
یه آن چشمم خورد به حامین و دیدم چشماش تا آخرین حد ممکن از تعجب باز شده . سرم و انداختم پایین ، خجالت میکشیدم نگاش کنم .
رادین گفت :
- خوب چرا میخوای بری اونجا ؟ خوب کارات رو درس کن برو پیش داداشت . اونجا که بهتر!!!
با ناراحتی گفتم :
- تو چرا دیگه این حرف و میزنی . تو که میدونی اون تا وقتی که اینجا بود ما چشم نداشتیم همدیگر و ببینیم . حالا به امید کی بلند بشم برم اونجا ؟
رادین گفت :
- خلی دختر دیگه . یه ترم دیگه مونده درست تموم بشه این ترم رو هم بخون ، بعد برو هر جا که خواستی.
با ناراحتی سرم و انداختم پایین و گفتم :
- حالا ببینم چی میشه فعلا دارم روش فکر میکنم .
محیا خندید و گفت :
- اینو بیخیال . دیروز با بچه ها رفتیم فشم ویلای امیر . اونم میخواد بره کانادا پیش داداشش . فرنوشم بود . اگه گفتی با چی اومده بود ؟ نمیدونی ؟ خودم میگم . با عروسک تو اومده بود. بهش گفتم خط به ماشین بیفته الین میکشت . اونم گفت اگه دیدیش بهش بگو . تازه زندایی خودش گفت ماشین الین و ببرم که خراب نشه حرکت نمیکنه . نمیدونست به این زودی میبینمت و بهت گزارش میدم .
از زیر چشم داشتم حامین رو میدیدم که چه جوری چشماش هر لحظه قرمز تر میشه . خدای من بسته واسه امشب . محیا خفه شو اینقدر حرف نزن
به سختی دهنم و باز کردم و گفتم :
- ایراد نداره . منکه دارم کارام و میکنم برم ، دیگه ماشین نمیخوام .
بمیری فرنوش که دائم چشمت دنبال ماشین من بود . میکشمت اگه یه خط افتاده باشه بهش . خدایا حالا چیکار کنم که رادین جایی نگه که منو دیده .
محیا بلند شد دست رادین و گرفت و گفت :
- پاشو بریم بر*ق*صیم .

romangram.com | @romangram_com