#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_8

روی هم نشستیم،لبخند گل و گشادی زدو گفت:
_خب یکم بیشتر خودتو معرفی نمیکنی؟
لبخند معذبی زدمو گفتم:
_خب اول تو خودتو معرفی کن.
چشمک با عشوه ای بهم زدو گفت:
_هرچه شما امر کنی بانو.
سرفه مصلحتی کردو گفت:
_باران هستم،باران برشنورد،فرزند دوم خانواده میباشم،یه داداشی دارم که از خودم بزرگتره،بابام معلم باز نشسته و مامانم بوتیک داره و
خودمم که در خدمت شما هستم.
لبخند محوی از طرز معرفی کردنش اومد رو لبام،منتظر بهم زل زد منم مثل خودش سرفه مصلحتی کردمو گفتم:
_حوا هستم،حوا ازاد فرزند اول و اخر خانواده مامانم خانه دار و بابام کارمنده.
لبخندی زدو گفت:
_خوشبختم عزیزم.
منم لبخندی زدمو گفتم:
_منم همینطور
در حالی که از جاش بلند میشد گفت:
_چی میخوری برم سفارش بدم؟
شونه ای بالا انداختم گفتم:
_فرقی نداره هرچی شد!
سری تکون دادو رفت.
اهنگ ملایمی درحال پخش بودیه گروه توجهم رو جلب کرد،اونم فقط بخاطر صدای بلند خندشون بود زیر چشمی نگاهی بهشون انداختم ولی بخاطر شلوغی بیش از حد
چیزی ندیدم،شونه ای بالا انداختمو زیر لب گفتم:
_به من چه؟

romangram.com | @romangram_com