#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_58

رسیدن.ازاد برگشتو نگاهی با قیافه من که شبیه علامت سوال بود انداختو گفت:
_برو بشین.
با قدمای اروم حرکت کردم سمت باران که با چشمای گنده شده داشت نگاهم میکرد،کنارش نشستم.همه با تعجب نگاهشون رو من بودیکدفعه یاد پناه افتادم.
با این کار ازاد پناه ممکنه فکر بدی کنه و شاید نتونم راحت بهش نزدیک شم.خودمم از رفتار ازاد تعجب کردم،درک نمیکردم که چرا
همچین واکنشی نشون داد،نگاهمو به پناه دوختم که با حرص به دستاش زل زده بود.وای خدای من کارم سخت تر شد.تمام طول کلاس تو
فکر بودم ک چجوری گندی رو ک زدم جمعش کنم.با خسته نباشید استاد تند تند بلند شدمو وسایلمو جمع کردم.حوصله جو کلاسو
نداشتم.دست باران رو کشیدمو از کلاس رفتیم بیرون،بین راه باران دستمو کشیدو گفت:
_حوا دیگه کم کم دارم بهت شک میکنما،چیزی بین تو و ازا ِد؟
پوفی کشیدم،انتظار این سوالشو داشتم بی حوصله گفتم:_باران بهت اطمینان میدم که چیزی بینمون نیس باور کن.
باران با تردید گفت:
_پس دلیل این کارش چی بود؟
_خودمم نمیدونم به خدا،بیا بریم یچیزی بخوریم گشنمه.
زیرلب باشه ای گفت
با ولع گازی ب کیکم زدم،که یدفه متوجه دختری شدم که با لبخند بزرگی بهمون نزدیک شدو گفت:
_میتونم اینجا بشینم؟
با تعجب نگاهش کردم،باران با لحن مهربون و خون گرمی گفت:
_بفرما عزیزم بشین.
دختره با لبخند مشکوکی به من خیره شده بود،یلحظه حس کردم شاخ در اوردم که اینجوری بهم خیره شده،دستشو به سمتم دراز کرد و
گفت:
_من عسلم،و شما؟
لبخند کوچیکی زدم،دستشو تو دستام فشردم و گفتم:
_حوا هستم.
ابرویی بالا انداختو گفتم:

romangram.com | @romangram_com