#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_59

_خوشبختم عزیزم.
زیر لب گفتم:
_همچنین.
دختر خونگرمی به نظر میرسید،با باران زود صمیمی شد،اما رفتارش یکم مشکوک بود. از جاش بلند شدو گفت:
_حوا و باران پاشین بریم پیش دوستای من.
بعد با دستش جمعی رو نشون داد گردن کشیدم تا بتونم افراد اون جمع رو ببینم که پناه و ازاد و کیارشو چند نفر دیگه رو دیدم.چشام
برقی زد،اره خودشه،این میتونه استارت نقشم باشه.با لحنی ک سعی میکردم خوشحالیمو مخفی کنم گفتم:
_باشه بریم.
باران با تعجب نگام کرد،حق داشت،فکرشو نمیکرد قبول کنم.البته اگه بخاطر نقشم نبود عمرا قبول میکردم.سه تایی به اون جمع نزدیک
شدیم.
*
ازاد با لبخند مشکوکی هرسه مون رو از نظر گذروند".پسره ی هیز"سلام و احوالپرسی کردیم،نزدیکترین صندلی به پناه رو انتخاب
کردم.پناه انگار با دیدنم احساس خطر کرد!!
چون با لبخندی مصنوعی دستای ازاد رو تو دستاش گرفت و باصدایی پر ازکرشمه مشغول صحبت باهاش شد.لبخندی حرصی زدم و
ناخنامو کف دستام فرو کردم.من باید به پناه نزدیک شم اما اتفاقاتی میفته که ازش دور میشم.ازاد لبخند جذابی به من زد و گفت:
_چخبر خانوم ازاد؟
لبخند مغروری زدمو گفتم:_سلامتی اقای ادین.
_اصلا با ادین راحت نیستم،ازاد صدام کنین.
نگاهی به پناه انداختم که داشت با ناراحتی به ازاد نگاه میکرد.لبامو تر کردمو گفتم:
_اما من اینجوری راحت ترم!
لبخندش محو شد،انتظار این جوابو نداشت.کیارش لبخند محوی زد و گفت:
_خانوم ازاد از کی پروژمون رو شروع کنیم؟
_هرچه سریعتر بهتر،نمیخوام بهونه دست استاد بدم.

romangram.com | @romangram_com