#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_23

مانی نگاهش با تردید بین منو هانی در نوسان بود میتونستم بفهمم کع غیرتی شده!
عقب گرد کردم،بعد خداحافظی سرسری از خونه زدم بیرون.
*
گوشیم دوباره زنگ خورد بازم خود لعنتیش بود!
عصبی جواب دادم:
_بله؟؟
صدای نازکش پیچید پشت گوشی،بخاطر اینکه چند وقتی میشد اونور زندگی میکرد لهجه فارسیش تغییر کرده بود:
_سلام ازاد جان،عزیزم چرا جواب تلفنم رو نمیدی؟نگرانت شدم!
پوزخندی زدم،نگران شده!
با لحن ارومتری گفتم:
_مرسی مهاجان من خوبم تو چطوری؟عمو خوبه؟
_اره عزیزم همه خوبیم،فقط دلم برات تنگ شده،برای تو برای ایران،برای همه.
زیر لب زمزمه کردم:"خدا کنه این دروغی که داری میگی راست باشه."
با لحن متعجبی گفت:
_چیزی گفتی عزیزم؟
با حرص گفتم:_نه عزیزم چیزی نگفتم!!
خنده ای کردو گفت:
_مثل همیشه بی حوصله و بداخلاق.
پوفی کشیدم،حالم ازش بهم میخورد.با شنیدن جمله اش خون تو رگام یخ بست:
_زنگ زدم بهت بگم که من به زودی برمیگردم ایران تا به این دلتنگیامون پایان بدیم بزودی این انتظار تموم میشه ازادم.
جمله اش تو ذهنم بالا پایین میشد،داره میاد!
داره میاد!
داره برمیگرده.!.

romangram.com | @romangram_com