#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_22
با صدایی خفه گفت:
_خودت رو برسون به خونه مجردی مانی.
_باشه باشه اومدم.
به سرعت پیاده شدم تا خودم رو به اونجا برسونم،خدا خدا میکردم اتفاقی براشون نیفتاده باشه.
بعد نیم ساعت رسیدم به سرعت پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم،در باز شد رفتم داخل،خونه بهم ریخته بود،صدای هق هق ریزی از اتاق
خواب مانی میومد
با ترس اب دهنم رو قورت دادم و نزدیکتر شدم و در همون حالت صداشون زدم:
_مانی؟داداش؟هانی؟کجایین شماها؟
با صدای من در اتاق خواب باز شد و هانی اومد بیرون همچین که نگاهش بهم افتاد خودش رو پرت کرد تو بغلم،شوکه شدم! هرچقدرم
دوست صمیمیم باشه اما خب تاحالا بغلش نکرده بودم!! از خودم جداش کردم نگاهم به گوشه لبش و سمت چپ صورتش افتاد،کبود شدهبود مشخص بود یکی زده تو گوشش! ناگهان در بالکن باز شدو مانی اومد داخل،ناخوداگاه یه قدم از هانی فاصله گرفتم،دلم نمیخواست سو
تفاهم پیش بیاد،مانی با تعجب نگاهش بین منو هانی در گردش بود با صدای متعجبی گفت:
_ ازاد تو اینجا چیکار میکنی؟
لبام رو تر کردمو گفتم:
_اینجا چخبره مانی؟راستش هانی بهم زنگ زد گفتش که خودم رو برسونم اینجا.
مانی اخم کمرنگی کرد و گفت:
_هیچی نشده داداش.
شماتت بار به هانی که مظلوم سرشو انداخته بود پایین نگاه کرد و بعد رو به هانی گفت:
_واسه یه دعوای کوچیک زنگ زدی به ازاد؟
هول شدن هانی به وضوح مشخص بود رنگش پریده بود با صدای ضعیفی گفت:
_همینجوری زنگ زدم بخدا.
بعد اشکش سر خورد رو گونه اش.
متعجب برگشتم سمت هانی و گفتم:
_هانی دعوابین همه پیش میاد انقد تحت تاثیر قرار نگیر،الان دعوا میگیرن بعد چند دقیقه آشتی میکنین دخترخوب!
romangram.com | @romangram_com