#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_20

بغضم شدیدترشد اشکام با شدت بیشتری سرازیر شد،با چشمای اشکی نگاهی بهشون انداختم و گفتم:
_بخدا من تقصیر نداشتم چرا باورم نمیکنین؟
صورتم رو با دستام پوشوندم و هق هق گریم رفت هوا بشدت میلرزیدم. بابا منو روی تخت خوابوندو قرص رو با جرعه ای از اب وارد
دهنم کرد . پتو رو کشید روم چشام داشت میرفت روهم اما باز زیر لب تکرار میکردم من بی گناهم، من تقصیری نداشتم،اون میخواد
بگیرتم من....
صدام تو گلوم خفه شدو به اغوش خواب رفتم.
*
با خستگی از شرکت خارج شدم،الان باید میرفتم دانشگاه،چند روزی از استخدام شدنم تو شرکت داداش باران میگذشت،شدیدا گشنه و
تشنه بودم.قبل اینکه برسم سرکلاس مسیرم رو سمت سرویس کج کردم،یکم از رژ و مدادی که تو کیفم بود به صورت بی روحم
مالیدم،قابل تحمل ترشدم! هنوز نیم ساعت به شروع کلاس مونده بود،تعداد کمی از بچه ها اومده بودن،باران هنوز نیومده بود،رفتم کنار
پنجره نشستم که ناخوداگاه حواسم به صحبتای دوتا دختر ردیف جلویی جلب شد:
_پناه زود تند سریع برام تعریف کن اون شب با ازاد رفتی بیرون چی شد؟
پناه بود لبخند نازی زدو در حالی که موهای مثل ابریشمش رو میبرد داخل مقنعه گفت:
_فاطی هرچی بگم کم گفتم،اول رفتیم خرید چشم رو هرلباسی میذاشتم دستمو میگرفتو میبرد داخل مغازه!
فاطی با حسرت گفت:
_الهی از گلوت پایین نره خرشانس،خب خب بقیش رو بگو.
پناه خنده کوچولویی کردو درحالی که چشمای ابیش رو خمار میکرد گفت:
_بقیش واسه سنت مناسب نیست.
بعد به دنبال حرفش قهقه ای زد،پوفی کشیدم واقعا به چه چیزایی افتخار میکنه! هرچند دختر خوشگلی بود تا الان تونسته بود نگاه خیلی
از پسرای کلاس رو به خودش جلب کنه یه نوع سرکشی خاصی تو رفتارش بود،اما خب چ فایده؟
***
چند ماهی از اومدنم به دانشگاه و شرکت میگذشت همچیز طبق روال پیش میرفت تو کافه با باران نشسته بودیمو داشتیم قهوه
میخوردیم،شدیدا خوابم میومد،باران زد رو سرشونمو گفت:

romangram.com | @romangram_com