#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_125
ناخوداگاه لبخندی از این توجهش اومد رو لبام.
_شبت خوش عزیزم،خوب بخوابی فردا میبینمت،خداحافظ.
_شب توام خوش مراقب باش،خدافظ.
بعد رفت داخل و پنجره رو بست،اما من از پشت سایشو میدیدم،سوار شدمو استارت زدم.
***یه هفته ای میشد که حوا شرکتم مشغول به کار شده بود،گوشیم زنگ خورد،نگاهی به اسکرین گوشیم کردم،مجید بود،همونی که بهش
سپرده بودم اون اشغالا رو پیدا کنه،با هیجان جواب دادم:
_بله؟
_سلام داداش ازاد خوبی؟_سلام مرسی مجید تو خوبی؟راستی چخبرشد؟پیداشون کردی؟
با خنده گفت:
_مگه میشه پیداشون نکنم؟فقط امر کن بگو کجا ببرمشون.
به سرعت از جام بلند شدم درحالی که کتمو از لبه صندلیم چنگ میزدم گفتم:
_ببرشون سوله اطراف کرج تا من خودمو برسونم.
_ای به چشم منتظرتم.
پا تند کردم و از شرکت زدم بیرون،باهاشون کارها داشتم".و اما ازاد چه میدونست که باید دست نگهداره؟چه میدونست که نباید اون پسرا
رو خودش دستگیر کنه؟چه میدونست که با این کارش ممکنه یه دیوار خیلی عمیق بین خودشو حوا بوجود بیاره و باعث عذاب حوا بشه؟"
*
~~~~~دانای کل~~~~~
قدم هاشو تندتر برداشت،نمیدونست اگه این خبر رو به عماد بده چه چیزی در انتظارشه،هرچیزی که بود میدونست تنبیه بدی در
انتظارشه،شایدم مرگ!میدونست که باید به عماد خبر بده،به هیچ وجه راضی نبود که به عماد خیانت کنه،درحالی که خودش امینت جانی
نداشت!به پشت در اتاق عماد رسید،تقه ای به در زد
_بیا تو.
با شنیدن صدای سرد و خشک عماد ترسش دوبرابر شد،بایدم از عماد ترسید.با قدم های سست و نا مطمئن وارد اتاق شد.عماد نگاهش بهیکی از زیر دستاش افتاد،یکی از وفادار ترین افرادش بود،اما دلیل ترس و اضطرابی که تو چهرش هویدا بود رو نمیدونست،پس صبر
کرد تا خودش زبون باز کنه.پسر با ِمن ِمن روبه عماد گفت:
romangram.com | @romangram_com