#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_126
_اقا یه خبر بد دارم.
هیچ تغییری تو چهره ی عماد حس نکرد،خنثی بود مثل همیشه.میدونست که ارامش قبل از طوفانه.عماد نگاهشو به هیکل لرزون پسر
دوخت،دوقدم بهش نزدیک تر شد و گفت:
_خب؟
پسر از ترس تو خودش جمع شد و ناخوداگاه قدمی به سمت عقب برداشت.چشماشو رو هم فشار داد و گفت:
_اقا متاسفانه افرادی که از طرف ما شبانه به حوا نزدیک شده بودن و قصد ترسوندن حوا رو داشتن توسط ازاد ادین ربوده شدن.
عماد با بهت به پسر چشم دوخت،باورش نمیشد. به سمت پسر یورش برد و یقش رو تو مشتش گرفت وبا داد گفت:
_تو چی گفتی؟اونارو دستگیر کرد؟
پسر با تته پته گفت:
_اقا بخدا من حواسم بهشون بود اما یهو خودشون با همون ماشین رفتن بیرون که توسط ادمای ازاد ربوده شدن اقا بخدا.....
مشت پر قدرت عماد تو صورت پسر نشست و اونو از ادامه جملش باز داشت.از شدت خشم و عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.پسر در
حالی که از شدت ضربه عماد صورتش از درد جمع شده بود گفت:
_اقا اون پسرا که هیچ ردی از ما ندارن،فقط توسط یه شماره با ما در ارتباط بودن که من میتونم اون شماره رو از بین ببرم،فقط میمونهیه عکس،عکسی که از حوا بهشون داده بودیم تا حوا رو بشناسن،اتفاقا اگه ازاد اون رو ببینه صد در صد دیگه تو کارای حوا سرک
نمیکشه و ازش دلسرد میشه.
*عماد به فکر فرو رفت.از یه طرف اصلا از ازاد خوشش نمیومد،احساس میکرد ازاد پسر باهوشیه و ممکنه حوا رو عاشق خودش کنه و
نذاره دست عماد بهش برسه،مخصوصا اینکه ازاد خیلی پولدار بود.اما از طرف دیگه مطمئن بود ازاد با دیدن اون عکس برای همیشه
حوا رو فراموش میکنه و در حد مرگ از حوا متنفر میشه.لبخندی رو لباش شکل کرد،لبخندی که شروع گریه های حوا بود.ناخواسته
اتفاقی افتاد که بر وفق مراد عماد بود. حرکت کرد سمت همون اتاقی که اون پسر چندسالی میشد اونجا زندگی میکرد.میخواست یکم
عذابش بده. تقه ای به در زد،از این پسر در حد مرگ نفرت داشت.در رو باز کرد و وارد شد،متوجهش شد که پشت پنجره نشسته
بود.پسر از بوی عطر تند و تلخ عماد فهمید که وارد اتاق شده،ته دلش دعا میکرد که عماد کار احمقانه دیگه ای نکرده باشه،اما
میدونست که این یه خیال خامه.عماد از پشت نزدیکش شد و گفت:
_این پنجره چی داره که کل وقتتو پشت این میگذرونی؟
پسر ترجیح داد ساکت بمونه عماد دستی به سرشونه پسر کشید و گفت:
romangram.com | @romangram_com