#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_12

بود! یه هفته از شروع کلاسا میگذشت در کل دانشگاه بد نبود،از خونه نشستن بهتر بود! تنها مشکلم مسیر خونه تا دانشگاه بود، باید به
فکر خرید یه ماشین باشم،اینجوری نمیشه باید با بابا صحبت کنک برم سرکار. با صدا زدنای مکرر اسمم توسط مامان دست از فکر
کردن برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون،میز شام حاضربود،مثل همیشه شام توی سکوت لعنتی سه نفرمون سرو شد،حالا وقتش بود تا قضیه
سرکار رفتنم رو با بابا درمیون بذارم،سه تا چایی ریختم و رفتم تو پذیرایی، بابا مشغول خوندن یه پرونده بود مامان هم داشت تلویزیون
میدید،سینی رو گذاشتم میز و روبه روی بابا نشستم و صداش زدم:
_بابا؟
بدون اینکه سرش رو بلند کنه جواب داد:
_بله؟
لبامو رو هم فشار دادم و گفتم:
_میخوام در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
سری تکون داد؛ پرونده رو بست و گفت:
_خب بگو منتظرم!
دستام رو تو هم قلاب کردمو گفتم:
_تو این هفته خیلی با تاخیر به کلاسا رسیدم ، مسیر خونه تا دانشگاه هم خیلی طولانی و کلافه کننده اس! راستش میخواستم بگم اگه میشه
برم سرکار تا بتونم یه ماشین بخرم تا راحت تر رفت و امد کنم.
بابا اخمی کردو گفت:
_سرکار چرا؟اگه صبر کنی تا سال اینده یه ماشین برات میگیرم.
این بار من جبهه گرفتم:
_حالا چرا اجازه نمیدین بابا؟تا کی باید از شما پول تو جیبی بگیرم؟خب منم دلم میخواد برم سرکار،مستقل بشم.
مامان پشت بند من ادامه داد:
_به نظر منم فکر خوبیه عزیزم حق با حواس هم اوقاتش سپری میشه، هم اینکه بیشتر وارد جامعه میشه.
*
بابا ناراضی نگاهی بین منو مامان کردو گفت:

romangram.com | @romangram_com