#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_11

رو به مانی گفتم:
_مانی کیارش چرانیومد دانشگاه؟
با ولع یه تیکه از کیکش و انداخت تو دهنش و گفت:
_نمیدونم داداش حتما کاری پیش اومده براش!
حوصلم سر رفته بود،یه اکیپ ترم اولیا از جلومون رد شدن و رو میز بغلیمون نشستن،رو کردم به عسلو گفتم:
_عسلی؟برو چند تاشون رو بیار اینجا سوژه کنیم!
عسل تک خنده ای کردو گفت:
_ای به چشم داداش ازادم.
بعد پاشد رفت سمتشون، بعد چند دقیقه عسل و سه تا دختر بهمون نزدیک شدن با لبخند هرسه تارو به صورت نامحسوس اسکن
کردم،میدونستم دختری نمیتونه ازم بگذره.بین سه تاشون یکی قیافه خوبی داشت هرسه تاشون داف بودن اما یکیشون بیشتر به دلم نشسته
بود مخصوصا اینکه رفتارش نسبت به اون دوتا اصلا جلف نبود! خب خب کاش از خدا یچیز دیگه خواسته بودم!! عسل و هانی و
عاطفه داشتن باهاش حرف میزدن مثل اینکه متوجه شده بودن که از اون خوشم اومده. عسل فنجون قهوش رو برداشت و خونسرد زل زد
به همون دختره و گفت:
_عزیزم دوست پسر داری؟
دختره نگاه کوچیکی بهم انداختو گفت:
_نه!
عسل لبخند نامحسوسی زد و گفت:
_این داداش ازاد ماهم خیلی وقته که مجر ِد!
بعد لباشو بهم فشار داد تا خندش رو قورت بده دوباره ادامه داد:_خیلیم پسر نجیب و خوبیه،نگاهش کن نجابت از ریختش میریزه!
کماکان منتظر بودم بچه ها از خنده منفجر بشن.
امید ازشون اسماشونو پرسید،اسم دختره پناه بود،اوم پناه میپسندم!!!
~~~~~از نگاه حوا~~~~~
رابطه منو باران از همون روز اول شکل صمیمی گرفت،البته ن خیلی صمیمی،اما خب همینم واسه منی که هیچکس رو نداشتم خوب

romangram.com | @romangram_com