#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_10
لبخندشیطونی زدم و گفتم:
_ به به هنوز خوابه مگه دیشب چه خبری بود که پدر هنوز خوابه؟
چشم غره ای بهم رفت و در حالی که نون تست و عسلی رو میچپوند تو دهنم گفت:
_بخور بچه حرف نزن.
عاشق مامانم بودم،همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشه،بعد صبحونه تند تند حرکت کردم تا برم بماند که تو راه خوردم به یه دختر امل و
قد کوتاه!رفتم سر کلاس،جلسه اول که فوق العاده بود کلاس بعدی غروب بود ولی با اکیپمون رفتیم کافه،من وسط نشسته بودم،باقی
اکیپمون که متشکل از"امید،عاطفه باهم دوست بودن،هانی و مانی که دخترخاله پسرخاله بودنو اونا هم نامزد بودن،و عسل و کیارش
بود،منتهی کیارش امروز نیومده بود،فنجون قهوم رو برداشتم و جرعه ای ازش خوردم،سنگینی نگاهی رو حس کردم زیر چشمی نگاهی
به افراد توی کافه انداختم دوباره همون دختره!!
سر به زیر رو صندلی نشسته بود و متوجه نگاه من نشد،با صدا زدنای مکرر مانی سرم رو به سمتش برگردوندم ، لبخند شیطونی زد و
گفت:_ میبینم که محوشی داداش!
سری از روی بیخیالی تکون دادم و گفتم:
_چیکار کنم داداش حوصلم سر رفته و اسباب بازیامو گم کردم!
با این حرفم شلیک خنده رفت هوا ناخوداگاه نگاهم افتاد رو هانی که لبخند کوچیکی رو لباش بودو یکم رنگ پریده به نظر میرسید.فکر
کنم حالش بده یا با مانی بحثش شده!شونه ای بالا انداختم.
با صدای عاطفه سرم رو به سمتش برگردوندم:
_میگم ازاد نمیخوای دوست دختر جدیدت رو بهمون معرفی کنی؟
با لحن غمگینی که مصنوعی بودنش ضایع بود گفتم:
_هی افتابه دست رو دلم نذار که خونه خواهر دیگه کسی اسباب بازیم نمیشه!
با حرص یه تیکه از موهام رو تو چنگش گرفتو گفت:
_افتابه عمته الاغ،حقته اصلا.
خنده ای کردم همش واسه حرص دادنش افتابه صداش میزدم.
*
romangram.com | @romangram_com