#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_85
درست مانند دیگر موروی ها . اما من و میسون با وجود کلاس ها و تمرین هایی که هر روز می گذراندیم
نه تنها خسته نبودیم بلکه هرگز دست از شیرین کاری نمی کشیدیم . هر دویِ ما روحیه ی رقابت
پذیریِ خاصی داشتیم و سعی می کردیم دیگری را از میدان به در کنیم .
کریستین ناگهان گفت : « شماها از جون خودتون سیر شدین . » هوا تاریک بود و نور چراغ ها چهره یِ
سردرگمِ او را روشن می کرد .
او و لیزا پایین تپه ی برفی منتظر ایستاده بودند و ما را که با سرعت سرسام آوری پایین می آمدیم تماشا
می کردند . قسمتی از وجودم که سعی کرده بود خویشتن داری و خردمندی را از دیمیتری بیاموزد ، می
دانست این کار خطرناک است ، اما بقیه ی وجودم این بی پروایی را از روی میل به آغوش می کشید .
آن بخش تیره یِ یاغیِ وجودم هنوز مرا رها نکرده بود . همانطور که سرعتمان را کم می کردیم تا
بایستیم ، میسون با پوزخندی بر رویِ لب هایش ، برف های روی زمین را با تخته اسکیتش به اطراف می
پاشید .
. قرارهای دو به دو : چجوری بگم خب ؟ ببینین ، دو تا پسرن ، دو تا دختر ، بعد هر کدوم از این دخترا دوست دختر یکی از
اون پسرهاست بعد اینا با هم قرار می ذارن ، به همین راحتی ، به همین خوشمزگی !
« نه ، ما تازه گرم شدیم . منظورم اینه که رز می تونه تمام وقت با من باشه ، با هم کارای بچگانه انجام
»بدیم !
لیزا سرش را تکان داد . « فکر نمی کنین دیگه بس باشه ؟ »
من و میسون نگاهی به هم انداختیم . « »نه !
لیزا دوباره سرش را تکان داد . « پس ما داریم می ریم داخل . نمی خوایم خودمونو به کشتن بدیم . »
او و کریستین شانه به شانه ی هم از آنجا دور شدند . رفتنشان را تماشا کردم و سپس به سمت میسون
برگشتم . « من یکم دیگه می تونم بیرون باشم ، تو چی ؟ »
« صد رد صد هستم ! »
دوباره برگشتیم تا خودمان را به بالای تپه برسانیم . چند لحظه بعد آنجا بودیم و درست زمانی که
خواستیم به سمت پایین اسکی کنیم میسون گفت : « خب ، نظرت راجع به این برنامه چیه ؟ اول موانع
رو رد می کنیم ، بعد از روی اون تپه می پریم ، با سرعت و با یه زاویه ی تند دور می زنیم می ریم
طرف اون درخت ها ، از بینشون مارپیچی رد شده و آخرشم اونجا دستی رو می کشیم !! »
انگشت او را که به سمت مسیرِ ناهموارِ پایینِ یکی از بزرگترین سراشیبی ها اشاره می کرد ، دنبال کردم .
خود به خود ابروهایم در هم کشیده شد .
« این یکی واقعا دیوونه بازیه مِیس ! »
او با حالت پیروزمندانه ای گفت : « هوم ، پس بالاخره رُز جا زد ! »
با ترشرویی گفتم : « نخیر ، رُز جا نزده ! » بعد از بررسی دقیقِ مسیری که میسون نشان داده بود ، اعلام
romangram.com | @romangram_com