#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_84

آشامان مهیا شده بود ، تمام چیزهایی که یک خون آشام برای زندگی کردن احتیاج داشت . نگهبانان و
طلسم های محافظ همه جا را احاطه کرده بودند . سرسرای اصلی سقفی همانند کلیساهای مشهور داشت
و چلچراغ عظیمی از آن آویزان بود . کفِ آن توسط کاشی های مرمرین و پر نقشی پوشانده شده بود ، و
پیشخوان هتل ، واقع در قسمت جلویی ، هر زمان آماده ی فراهم کردن نیازهای ما بود !
بقیه ی قسمت های هتل ، راهروها و پذیرایی ها به رنگ قرمز ، سیاه و طلایی بودند . سایه ی عمیقِ قرمز
رنگی بر دیگر مناظرِ موجود مسلط بود که به احتمال زیاد تشابه آن با خون اتفاقی نبوده است . آینه ها و
طرح های هنری زیبایی دیوارها را مزین کرده بودند ، میزهایِ زینتی همه جا دیده می شدند . در واقع
آن ها گلدان های ارکیده را به نمایش گذاشته بودند ، گلدان هایی به رنگ سبزِ ملایم که ارکیده هایِ
بنفش رنگِ خال دارِ درونشان فضای اطراف را معطر کرده بود .
اتاقِ جدید من و لیزا بزگتر از اتاقمان در آمادمی بود ، حتی اگر اتاق من و لیزا را به هم می چسباندند نیز
به این بزرگی نمی شد . در و دیوارِ این اتاق نیز همانندِ بقیه ی نقاطِ هتل رنگِ زیبنده ای داشت . فرشِ
مخملیِ فوق العاده زیبایی کف اتاق پهن شده بود و پرزهای بلندش آنقدر وسوسه انگیز بودند که همانجا
کفش هایم را در آوردم و پابرهنه وارد اتاق شدم ، لذتی که از تماس پاهایم با مخملِ نرم و لطیف به
وجود می آورد وصف نشدنی بود . هر کدام از ما تخت های خیلی بزرگی داشتیم که با لحافِ حریر
مانندی پوشیده شده و روی آن تعداد زیادی بالش دیده می شد ، که قسم می خوردم یک نفر می تواند
به راحتی در میان آن ها گم شود . درهای شیشه ایِ دو لنگه به بالکن وسیعی وصل می شد که نشان می
داد ما در بالاترین طبقه هستیم و اگر هوایِ بیرون منجمد کننده نبود ، ایستادن در آنجا می توانست حس
فوق العاده ای داشته باشد . شک داشتم حتی وانِ دو نفره ی آبِ داغی که آنسوی اتاق جای گرفته بود
بتواند تاثیر زیادی روی سرما بگذارد .
آنقدر تحت تاثیرِ امکانات رفاهیِ اینجا قرار گرفته بودم که تقریبا گیج شدم . وانی از جنسِ مرمرِ سیاه .
تلویزون پلاسما . سبدی پر از شکلات و خوراکی های دیگر .
سرانجام زمانی که تصمیم گرفتیم به زمین اسکی برویم دل کندن از اتاق برایم سخت بود . می توانستم
بقیه ی تعطیلاتم را با رضایت روی تخت اتاقم ولو شوم .
با این وجود بالاخره از هتل خارج شدیم . به محض اینکه توانستم فکر دیمیتری و مادرم را از سر بیرون
کنم ، اوضاع بهتر شد و کم کم در حال لذت بردن بودم ، هتل آنقدر بزرگ بود که احتمال برخورد
کردنِ ما به همدیگر اندک بود .
برای اولین دفعه در چند هفته ی اخیر ، می توانستم روی میسون و اینکه چقدر بامزه است تمرکز کنم .
علاوه بر آن بیشتر از گذشته در کنار لیزا بودم که روحیه ام را خیلی بهتر کرده بود .
با وجود لیزا ، کریستین ، میسون و من ، با هم قرارهای دو به دو می گذاشتیم . 24هر چهار نفرمان تقریبا
روز اولِ تعطیلات را با اسکی کردن گذراندیم ، به همین خاطر لیزا و کریستین اواخرِ کار از پا افتادند ،

romangram.com | @romangram_com