#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_82
به هر حال به سرعت مادرم را از یاد بردم . در عوض آنجا نشستم و فکر کردم . فکر و خیال .
باقی مانده ی روز را نیز کم و بیش همینطور سپری کردم . شام نخوردم .کمی گریه کردم ، اما بیشتر
وقت را با فکر کردن روی تختم گذراندم و هر لحظه با این تفکرات افسرده تر می شدم . متوجه شدم
دردناک تر از تصویرِ باهم بودنِ تاشا و دیمیتری این بود که من و دیمیتری هم زمانی با هم بودیم . دیگر
هرگز مرا به آن شکل لمس نمی کرد ، دیگر هرگز مرا نمی بوسید ...
این بدترین کریسمس زندگی ام بود .
119
اردویِ اسکی نمی توانست به این زودی از راه رسیده باشد ، دور کردنِ مسایل مربوط به دیمیتری و تاشا
از ذهنم غیر ممکن بود ، ولی حداقل جمع کردن وسایلم باعث می شد صد درصد از مغزم را به او
معطوف نکنم . هر چند نود و پنج در صد چنین بود .
چیزهای دیگری هم برای پرت کردنِ حواسم وجود داشت . آکادمی ممکن است وقتی پای ما به میان می
آید در کارهای محافظتی زیاده روی کند ( که البته حق هم دارد ) اما گاهی این سخت گیری ها تبدیل به
چیزهای جالب و خیلی خوبی می شد . به طور مثال : آکادمی چندین جت تهیه کرده بود . این یعنی
استریگوی ها نمی توانستند در هواپیما به ما حمله کنند و البته اینطور سفر کردن باکلاس تر هم بود .
جت ها کوچکتر از هواپیماهای معمولی بودند ، اما صندلی های راحتی ، به همراه جای پاهای زیاد داشتند .
آنقدر خم می شدند که عملا می توانستی رویشان بخوابی . در پروازهای طولانی مدت ، میزِ تلویزیون
هایی داشتیم که امکان تماشا کردنِ فیلم را در اختیارمان می گذاشت . حتی گاهی خوراکی های خوشمزه
ای هم سرو می کردند . اما حاضر بودم شرط ببندم این پرواز کوتاه تر از چیزی بود که بتوان در طی آن
فیلم نگاه کرد یا غذاهای خوشمزه خورد .
با تاخیر روی صندلی بیست و ششم جای گرفتیم . وقتی سوار جت شدیم ، اطراف را برای پیدا کردن لیزا
جستجو کردم ، می خواستم با او حرف بزنم . در واقع بعد از صبحانه ی کریسمس اصلا با هم صحبت
نکرده بودیم . تعجب آور نبود که او را همراه با کریستین دیدم ، و البته به نظر نمی رسید مایل باشند
گفتگویشان را قطع کنند . نمی توانستم حرف هایشان را بشنوم ، اما دستِ کریستین را می دیدم که دورِ
بدن لیزا حلقه شده بود و او را آرام می کرد ، حالتی که فقط لیزا می توانست به آن خاتمه دهد .
هنوز هم معتقد بودم کریستین نمی تواند به خوبیِ من از او محافظت کند ، اما با این وجود لیزا را
خوشحال می کرد و افسردگی اش را از بین می برد . با لبخندی از کنارشان گذشتم و در طول راهرو جلو
رفتم تا به جایی برسم که میسون برایم دست تکان می داد . در همین حین از کنار دیمیتری و تاشا که با
هم نشسته بودند گذشتم نیز ، با این وجود از قصد آن ها را نادیده گرفتم .
همانطور که روی صندلیِ کنار میسون می نشستم گفتم : « »لام ! س
لبخندی به من تحویل داد و گفت : « سلام . برای مسابقه ی اسکی آماده ای ؟ »
romangram.com | @romangram_com