#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_81

تصور کردم که آکادمی را ترک می کند ... مرا ترک می کند . در این مورد فکر می کردم چطور
دیمیتری و تاشا سال هایی طولانی را با خوبی و خوشی سپری می کنند . بعد از این تفکرات ذهنم شروع
کرد به ترسیم کردن آینده . بودنِ دیمیتری و تاشا با همدیگر . لمس کردن . بوسه . بدن های عریان . و
چیزهایی دیگر ...
چشمانم را برای نیم ثانیه بستم و مجددا باز کردم .
« من واقعا خسته ام . »
مادرم جمله ی نیمه تمامی را متوقف کرد . نمی دانستم قبل از اینکه حرفش را قطع کنم در مورد چه
چیزی صحبت می کرد .
تکرار کردم . « من خستم . » می توانستم پوچی صدای خودم را بشنوم . صدایی پوچ و تو خالی . سرد و
بی احساس . « برای چشم ممنونم ... امم ، منظورم اون هدیه ست ، اما اگر ایرادی نداره ... »
مادرم با حیرت به من چشم دوخته بود ، احساساتش کاملا آشکار و سردرگم بودند . سپس مثل همیشه
همان دیوار سردِ حرفه گرایی بازگشت . تا آن لحظه متوجه نشده بودم چقدر در برابر من از خود
همیشگی اش دور شده . اما شده بود . برای زمان مختصری او کاملا بی دفاع و آسیب پذیر بود ، بدون
آن صورت سنگی همیشگی . اما آن لحظات سپری شده بودند .
به شکلی خشک و رسمی گفت : « البته . نمی خوام اذیتت کنم . »
می خواستم بگویم موضوع این نیست . می خواستم بگویم او را به دلایل شخصی بیرون نمی کنم . آرزو
می کردم ای کاش او از آن دسته مادرهای دوست داشتنی و فهیمی بود که همه در موردش شنیده ایم ،
از آن هایی که می توانستم درد دلم را با او در میان بگذارم . شاید از آن مادرهایی که می توانستم در
مورد عشق شکست خورده ی زندگی ام با او صحبت کنم .
خدای من ، دلم می خواست می توانستم با هر کس که شده در موردش حرف بزنم . مخصوصا حالا . اما
به قدری در سرنوشت غم انگیز خودم غرق شده بودم که نمی توانستم حرفی بزنم . حس می کردم انگار
کسی قلبم را در آورده و به گوشه ی اتاق پرت کرده است . دردی سوزناک و طاقت فرسا درون سینه ام
جا خوش کرده بود و نمی دانستم اصلا امکانِ بهبودش وجود دارد یا نه . تنها یک چیز برای قبول کردن
وجود داشت و آن هم این بود که من دیمیتری را نداشتم . از آن طرف ، فهمیدن اینکه شخص دیگری
می تواند او را داشته باشد حقیقتی کشنده بود .
چیز دیگری به مادرم نگفتم ، زیرا ظرفیت گفتگویم به پایان رسیده بود .
خشم درون چشمانش درخشید و لب هایش به شکلی در آمدند که انگار چیزی ناراحتش کرده است ،
همان حالتی که اغلب داشت . بدون گفتن کوچکترین حرفی برگشت ، اتاق را ترک کرد و در را پشت
سرش به هم زد . به هم زدنِ در چیزی بود که من هم معمولا انجام می دادم . فکر می کنم واقعا ما ژن
های مشترکی داشتیم .

romangram.com | @romangram_com