#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_80

بازتاب می کرد . اگر او را بهتر نمی شناختم می گفتم همین الان در مورد یک چیز با هم توافق کرده
بودیم . شاید معجزه های کریسمس سرانجام در حال وقوع بودند .
« نگهبان بلیکوف براش فرد مناسبیه . »
« .. » من . پلک زدم ، مطمئن نبودم در مورد چه چیزی صحبت می کند . « »دیمیتری ؟
با سخت گیری تصحیح کرد : « نگهبان بلیکوف . » از شکلی که دیمیتری را صدا زده بودم خوشش نیامده
بود .
پرسیدم : « چه جور ... تناسبی ؟ »
یکی از ابروهایش را بالا برد . « نشنیدی ؟ از اونجایی که تاشا محافظی نداره ازش خواسته نگهبانش بشه
» .
احساس می کردم مشتی به صورتم اصابت کرده است . « اما اون ... قراره نگهبان لیزا باشه . »
« تصمیمات می تونن عوض بشن . از اسم و شهرت خانواده ی اُزرا هم که بگذریم ... اون یه سلطنتیه .
اگر اصرار کنه ، کاری که می خواد ، انجام می شه . »
با دیدی تار و مبهم در هوا خیره شدم . « خب ، فکر می کنم اونا با هم دوست هستن . »
« بیشتر از یه دوستیه ... یا به عبارتی می تونه باشه . »
بوم ! مشت دیگری روی صورتم نشست .
« چی ؟ »
« هوم ؟ اوه . اون ... به نگهبان بلیکوف علاقه منده از روی ت. » ن صدای مادرم می شد فهمید اصلا میانه
ای با چیزهای رمانتیک و احساسی ندارد . « اون دلش می خواد بچه های دمپایر داشته باشه ، بنابراین
امکانش هست که اگر دیمیتری نگهیانش باشه با همدیگه ترتیب اینکارو بدن . »
اوه ، خدای ، من .
زمان از حرکت ایستاد .
قلبم از تپیدن متوقف شد .
متوجه شدم مادرم منتظر پاسخ یا واکنشی از سوی من است . او به میز تحریرم تکیه داده بود و مرا
تماشا می کرد . شاید بتواند استرگوی ها را شکار کند ، اما از احساسات چیزی نمی فهمید .
با ضعف و ناتوانی پرسیدم : « اون ... اون می خواد اینکارو بکنه ؟ نگهبانش بش »ه ؟
مادرم شانه اش را بالا انداخت . « فکر نمی کنم هنوز قبول کرده باشه ، اما البته که اینکارو می کنه . این
یه فرصت عالیه . »
پاسخ دادم : « البته . » چرا دیمیتری باید چنین شانسی را برای نگهبانی از دوستش و همچنین بچه دار
شدن از دست بدهد ؟
فکر کنم مادرم بعد از آن چیز دیگری هم گفت ، اما من نشنیدم . هیچ چیز نمی شنیدم . دیمیتری را

romangram.com | @romangram_com