#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_79

کردند بررسی کند . عکسی از من و لیزا روی تاغچه قرار داشت که ما را همانند دو پری در شب هالوین
به تصویر کشیده بود . انگار برای اولین بار بود که با مادرم ملاقات داشتم .
سرانجام برگشت و دستش را به سویم دراز کرد . « بی »ا .
با تعجب دستم را زیر مشت او گرفتم . چیز کوچک و سردی در دستم افتاد . یک آویز گِرد . آویزی
کوچک به اندازه ی یک سکه ی ده سنتی . قسمت زیرینش از جنس نقره بود و ص ی از شیشه یحه هاف
های رنگی و دایره ای شکل را نگه داشته بود . با اخم انگشت شصتم را روی سطحش کشیدم . چیز
عجیبی بود و آن دایره ها باعث می شدند شکل چشم دیده شود . دایره ی درونی کوچک بود ، درست
مانند مردمک چشم . رنگ آبی تیره اش آنقدر عمیق بود که تقریبا مشکی دیده می شد . دایره ی بعدی
آبی کمرنگی بود که خود توسط حلقه ی سفید دیگری محاصره شده بود و در نهایت دایره ی نازک آبی
رنگی همه ی دایره های دیگر را در بر . می گرفت
گفتم : « ممنونم . » انتظار هدیه از سوی او نداشتم . کادوی عجیب غریبی بود ، چرا باید یک چشم به من
بدهد ؟ اما به هر حال یک هدیه بود . « من ... من برات چیزی نگرفتم . »
مادرم سرش را تکانی داد ، صورت آسوده اش ذره ای ناراحت نشان نمی داد . « عیبی نداره . چیزی لازم
»نداشتم .
دوباره برگشت و شروع کرد به قدم زدن در طول اتاق . فضای زیادی برای انجامم این اما ،کار نداشت
قد کوتاهش باعث می شد گام های کوچکتری بردارد . هر بار از جلوی پنجره رد می شد نور روی موهای
قهوه ایِ مایل به قرمزش می درخشید . با کنجکاوی او را تماشا می کردم و متوجه شدم او هم مثل من
نگران و عصبی است .
ناگهان متوقف شد و نگاهی به من انداخت . « چشمت چطوره ؟ »
« داره بهتر می شه . »
« خوبه ، » دهانش را باز کرد و حس کردم چیزی نمانده تا به خاطر کبودی چشمم عذرخواهی کند ؛ اما
نکرد .
وقتی دوباره شروع کرد به قدم زدن فهمیدم دیگر نمی توانم بی حرکت بنشینم . شروع کردم به چیدن
هدیه هایم . امروز صبح کادوهای خوبی گرفته بودم . یکی از آن ها لباسی ابریشمی از طرف تاشا بود ،
لباسی قرمز رنگ که رویش چندین گل کار شده بود . مادرم در حالی که آن را درون کمد کوچک اتاقم
جای می دادم مرا تماشا کرد .
« این مهربونیِ تاشا رو می رسونه . »
موافقت کردم . « آره ، نمی دونستم ممکنه برام چیزی بخره . واقعا ازش خوشم میاد . »
« منم همینطور . »
با تعجبم رویم را از کمد برگرداندم و به مادرم چشم دوختم . صورتش همان حیرتی که در وجود من بود

romangram.com | @romangram_com