#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_77

« »جانین !
مادرم در آستانه ی در بود ، محکم تر و بی احساس تر از همیشه .
گفت : « ببخشید که دیر کردم ، یه کاری داشتم که باید انجام می دادم . »
کار ... مثل همیشه ، حتی در روز کریسمس . با به یاد آوردن جزئیات مبارزه یمان ، گرمایی در معده ام
شکل گرفت و تا گونه هایم بالا آمد . از دو روز گذشته تا به حال کوچکترین خبری از او نداشتم ، او هم
خودش را آفتابی نکرده بود ، حتی زمانی که در درمانگاه مدرسه بستری بودم . هیچ نوع عذرخواهی هم
در کار نبود . هیچی . دندان هایم را به هم فشردم . او به همراه بقیه نشست و خیلی زود وارد بحث شد .
وقتی که متوجه شدم مادرم فقط می تواند در مورد یک موضوع بحث کند حوصله ام سر رفت ، و آن
یک موضوع هم چیزی نبود به جز کارهای نگهبانان . اگر سرگرمی دیگری به جز این وظایف نگهبانی
داشت متعجب می شدم . موضوعِ حمله به خانه ی بادیکاها در ذهن همه جا خوش کرده بود ، به همین
دلیل او بحث را به مبارزاتِ مشابهی که در آن ها حضور داشته ، کشاند . از بخت بلند من میسون هم
مجذوب او شده بود و تک تک کلماتش را دنبال می کرد .
جانین با همان حالت همیشگی اش گفت : « سر بریدن اونطوری که به نظر میاد آسون نیست . » من هیچ
وقت تصور نمی کردم بریدن سر عمل آسانی باشد ، اما او طوری صحبت می کرد انگار برای همه مانند
آب خوردن است .
« باید بتونین از پس نخاع و تاندون ها بر بیاین . »
از طریق پیمان متوجه شدم لیزا دچار حالت تهوع شد . او برای چنین حرفای چندش آوری ساخته نشده
بود .
چشمان میسون برقی زد و پرسید : « بهترین سلاح برای انجام اینکار چیه ؟ »
مادرم خاطرنشان کرد : « یه تبر . می تونین نیروی بیشتری رو روش بزارین . » حرکتی را به نمایش
گذاشت تا منظورش را بهتر برساند .
میسون گفت : « چه باحال ! هی پسر ، امیدوارم بهم اجازه بدن یه تبر داشته باشم . » از آن جایی که این
طرف و آنطرف بردن یک تبر کار راحتی نیست ، ایده ی خنده دار و مضحکی بود . برای کسری از ثانیه
با تصور اینکه میسون تبر بر دوش انتهای خیابان ایستاده است ، روحیه ام عوض شد . با این وجود آن
لحظه به سرعت سپری شد .
نمی توانستم باور کنم در روز کریسمس چنین گفت و گویی داشته باشیم . حضور مادرم همه چیز را
ناخوشایند کرده بود . خوشبختانه این گردهمایی سرانجام به پایان رسید . کریستین و لیزا برگشتند سر
کارهای خودشان و به نظر می رسید دیمیتری و تاشا نیز حرف های بیشتری برای گفتن دارند . من و
میسون در حال رفتن به سمت خوابگاه دمپایرها بودیم که مادرم به ما ملحق شد .
هیچ کدام از ما چیزی نگفت . ستاره ها آسمان را شلوغ کرده بودند ، نورانی و تابناک . درخشندگی شان

romangram.com | @romangram_com