#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_75
صورت ندیده بودم . معمولا او کمی خشن به نظر می رسید ... طوری که انگار هر لحظه آماده ی پریدن
وسط یک مبارزه است . اما امروز ، او موهای تیره اش را پشت گردنش بسته بود و اینطور به نظر می
رسید که سعی کرده کمی هم آن ها را مرتب کند . همان شلوار جین همیشگی را به همراه چکمه های
چرمی اش پوشیده بود ، اما به جای تی شرت و یا پیراهن های گرم ، سیوشرت بافتنی سیاه رنگی به تن
داشت . سیوشرتش کاملا معمولی بود ، نه طرح خاصی داشت و نه گرانقیمت بود ، اما نوعی درخشندگی
داشت که تا به حال ندیده بودم ، و خدای من ، کاملا اندازه اش بود .
رفتار دیمیتری با من از روی بدجنسی نبود ، اما تا جایی که لازم نمی شد هم با من صحبت نمی کرد . در
هر صورت او به سمت تاشا رفت و من با شیفتگی خاصی ، گفتگوی صمیمانه یشان را نظاره کردم . از
آنجایی که فهمیده بودم صمیمی ترین دوست دیمیتری از اقوامِ دورِ تاشا است ، رابطه ی دوستانه ی
بیشنشان برایم توجیه پذیر بود .
دیمیتری با تعجب پرسید : « »پنج نفر ؟
آن ها در حال صحبت درباره ی فرزندان یکی از دوستانشان بودند . « در موردش نشنیده بودم . »
تاشا با سرش تایید کرد و گفت : « این دیوونگیه . حاضرم قسم بخورم که زنش هر شش ماه یه بار حامله
می شه . اون خیلی ... قد کوتاهه ، همینطوری هم داره چاق تر و چاق تر می شه ! »
« اولین باری که دیدمش مطمئن بود دلش بچه نمی خواد . »
چشمان تاشا از روی هیجان گشاد شدند . « می دونم ! باورم نمی شه . باید بری ببینیش . اون عاشقشونه
! اکثر اوقات خودش و کارایی که می کنه رو درک نمی کنم . حاضرم قسم بخورم بیشتر از انگلیسی به
زبون بچه ها صحبت می کنه ! »
دیمیتری همان لبخند نادرش را زد . « خب ... بچه ها هم همینطوری با بقیه صحبت می کنن . »
تاشا خندید . « حتی تصورشم نمی تونم بکنم تو اونطوری حرف بزنی ! اونم تویی که همیشه خویشتن دار
و کم حرفی . البته راحت باش ، از اونجایی که تو زبون بچه ها رو به روسی صحبت می کنی ، هیچکس
نمی فهمه چی می گی ! »
هر دوی آن ها به این حرف خندیدند و من از میسون متشکر بودم که برای گفتگو خودش را به من
رسانده بود و باعث شد رویم را از آن صحنه برگردانم . او عامل حواس پرتی خوبی بود ، زیرا علاوه بر
اینکه دیمیتری مرا نادیده می گرفت ، لیزا نیز به همراه کریستین در دنیای کوچکِ عاشقانه یِ خود غرق
صحبت بودند . سکس حتی عشق میانشان را شعله ور تر کرده بود و یا این وضعیت گمان نمی کردم
حتی بتوانم برای مدتی کوتاهی هم که شده در طول اردویِ اسکی با او باشم .
سرانجام لیزا از کریستین فاصله گرفت تا کادوی کریسمسِ مرا بدهد . با سپاسگذاری هدیه را باز کردم و
به داخل جعبه خیره شدم . زنجیره ای از دانه های خرمایی رنگِ مایل به قرمز دیدم که رایحه ی گل
های رزِشان فضا را پر کرد .
romangram.com | @romangram_com