#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_65

جهید بیرون . با سرگشتگی به برگشتم خودم خوابگاه . وقتی به رسیدم اتاقم از آینه کنار رد و شدم با
کردم ناله صورتم دیدن . چشمم دور را تیره کبودیِ ای بود گرفته . کردن صحبت هنگام با تقریبا ، لیزا
اتفاقاتی تمام که با مادرم ب افتاده ود را بودم کرده فراموش . ایستادم تا از نزدیک تر نگاه کنم ، به صورتم
شدم خیره . شاید این اما ، بود بینانه خود می دانستم که قیافه ام بود خوب . یک تاپ نیم پوشیده تنه
بودم . و در مدرسه ای که همه به بودند مدل سوپر لاغری من داشتم مطلوبی هیکل . همانطور که قبلا
اشاره قشنگی صورت کردم هم ، داشتم در یک هایی وقت و بودم جذاب درصد نود معمولی روز که
روحیه ام بود خوب صد . درصد
نمره عملا ؟ امروز اما ام بود منفی . با انگیز شگفت اسکی برای صورتم این می . شدم
به تصویرم در : « گفتم آینه مادرم منو زد تصویرم و. » با همدردی به من نگاه . کرد
آه رفتن برای گرفتم تصمیم و کشیدم به شوم آماده رختخواب . هیچ کار نبود دیگری که امشب بخواهم
کردن پیدا بهبود اضافه خواب بود ممکن ، دهم انجام را ببخشد سرعت . در راهرو به رفتم حمام سمت
تا صورتم را موهایم و بشورم را کنم شانه . وقتی به اتاقم باز علاقه مورد ی پیجامه ، گشتم ام را پوشیدم
و حس حالم نرم پشمیِ ی پارچه را کرد بهتر .
پشتی کوله داشتم ام را آماده فردا برای می کردم که رگباری ناگهان از احساسات به درون پیمانم با لیزا
هجوم آورد . من را غافل گیر مقابله برای شانسی هیچ و کرد با آن نگذاشت . بود این مثل که توسط
بادی با گردباد قدرت به زمین زده شوی من دیگر در حال نگاه کرده به کوله ام ، نبودم من در درون لیزا
و بودم به دنیای مستقیم طور او را تجربه می کردم .
و در این بود هنگام که ناجور اوضاع شد .
چون لیزا با . بود کریستسن
رمانتیک زیادی... داشت اوضاع و می شد .
کریستین در حال بوسیدن او ، بود بوسیدنی عجب ، واای و بود نه از آن ، الکی های بوسه بلکه از آن طور
بود هایی بوسیدن که دیدنش ی اجازه کوچک های بچه را ندارند . ، لعنتی از آن بود هایی بوسه طور که
هیچ کس دیدنش ی اجازه را ، نداشت چه رسدب به این که یک نفر از تماما طبیعی مافوق ارتباطی طریق
آن را ! کند تجربه
همانطور که لیزا قویِ احساسات ، بودم شده متوجه قبلا می توانست این پدیده را به همانی ، بیاورد وجود
که باعث می شد من به درون شوم کشیده ذهنش . و همیشه در ، موارد تمام این تجربه در پی
همچون منفی ساتیاحسا غم ناراحتی و به وقوع می اما ، پیوست این بار ؟ او . نبود ناراحت
بود خوشحال . خیلی هم . بود خوشحال
پسر ، اوه من باید از خارج آنجا می . شدم
آنها آن ، بالا در اتاق زیر مدرسه کلیسای شیروانیِ یا شان عاشقانه پاتوق همان ( طوری که من دوست

romangram.com | @romangram_com