#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_6

هم آماده ی گرفتن آن بود . با این وجود در آخرین دقیقه طلسم را شکستیم . با وجود تمام
این اتفاقات آن خاطرات برای همیشه با من خواهند ماند و زمانی که با دیمیتری تمرین
دارم کار را برایم سخت تر می کند . تقریبا تمرکز در آن لحظات غیر ممکن است .
از تمام این مسائل که بگذریم ، باید بگویم اسم من رز هاتاوی است و هفده سال سن دارم .
برای حفاظت از لیزا و کشتن خون آشامان تعلیم می بینم . عاشق پسری هستم که نباید
باشم و دوست صمیمی ام جادوی عجیبی دارد که ممکن است شما را دیوانه بکند .
هی ،کی بود می گفت دبیرستان آسونه ؟
فکر نمی کردم که روزم از این هم خراب تر بشود ، تا اینکه بهترین دوستم به من گفت داره دیوونه می
شه . دوباره .
« من ... چی گفتی ؟ »
در لابیِ خوابگاهش ، روی یکی از چکمه هایم خم شده بودم تا آن را مرتب کنم . سرم را بالا آوردم و از
میان موهای درهم و برهمِ تیره رنگم او را به دقت نگریستم . بعد از مدرسه خوابیده بودم و بی خیال
شانه کردن موهایم شده بودم تا بتوانم سر موقع برسم . موهای بلوند لیزا که مانند طلای سفید می
درخشید آراسته و عالی به نظر می رسیدند و البته مانند تور عروس روی شانه هایش آویزان بودند . او
با گیجی مرا تماشا می کرد .
« گفتم ، فکر می کنم قرص هام ممکنه دیگه مثل سابق تاثیر ن . » کنند
خودم را صاف کردم و موهایم را از صورتم کنار زدم . پرسیدم : « »یعنی چی ؟
در اطراف ما موروی ها برای دیدن دوستانشان و یا صرف شام با عجله از کنارمان رد می شدند . « نکنه
دوباره ... » صدایم را پایین آوردم . « نکنه دوباره شروع کردی به برگردوندن نیروهات ؟ »
او سرش را تکان داد ، می توانستم حالتی از تاسف را در چشمانش ببینم . « نه ... حس می کنم به جادو
نزدیک تر شدم ، اما هنوز نمی تونم ازش استفاده کنم . چیزی که اخیرا متوجهش شدم تازه یه مشکل
کوچیک در برابر مشکلات دیگه ست ، می دونی ... حتی از اون موقع ها هم بیشتر دارم افسرده می شم ،
اما حتی افسردگیم شبیه چیزی که قبلا بوده نیست . » قبل از اینکه تحت درمان قرار بگیرد و دارو
مصرف کند ، روحیه اش آنقدر خراب بود که ممکن بود خودش را زخمی کند . او با دیدن صورت من به
سرعت اضافه کرد : « فقط از چیزی که قبلا بوده یکمی بیشتر شده . »
جواب دادم : « در مورد چیزای دیگه ای که قبلا می شدی چی دچارش ؟ نگرانی ؟ توهمات فکری ؟ »
لیزا خندید ، او هیچ وقت این جور موضوع ها را مانند من جدی نمی گرفت .
« به نظر میاد کتاب های روانپزشکی . » خوندی
خوانده بودم . در واقع « من فقط نگرانتم . اگه فکر می کنی دیگه قرص ها تاثیر نمی کنن باید به یکی
»بگیم .

romangram.com | @romangram_com