#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_7

فت : با عجله گ « نه ، نه ... من خوبم ، جدی می گم . اونا هنوز تاثیر می کنن ... فقط نه مثل اوایل . فکر
نمی کنم هنوز جای نگرانی باشه . مخصوصا برای تو ... حداقل نه امروز . »
عوض کردن موضوع جواب داد . یک ساعت قبل فهمیده بودم که امتحان ارزیابی خودم را دارم . امتحان
آزمونیک ارزیابی است ( یا دقیق تر بخواهم بگویم یک مصاحبه است ) که همه ی نگهبانان نو آموز
های آخر باید سال تحصیل در آکادمی سنت ولادمیر بگذرانند . از آنجایی که پارسال من لیزا را بیرون از
آکادمی مخفی کرده بودم ، آزمونی نصیبم نشده بود . امروز من به بیرون از محوطه ، نزد یک نگهبان
برده می شدم تا از من تست بگیرد .
لیزا با لبخند تکرار کرد : « نگرانِ من نباش ، اگه بدتر شد بهت می گم . »
بر خلاف میلم گفتم : « »باشه .
فقط برای احساس امنیت ، دریچه ی ذهنم را گشودم و از طریق پیمان روحی بینمان به خودم اجازه دادم
واقعا او را احساس کنم . حقیقت را گفته بود . او صبح آرام و خوشحالی را تجربه کرده بود و چیزی برای
نگرانی وجود نداشت .
اما در اعماق ذهنش چیز تاریکی را حس کردم ، چیزی که به راحتی قابل درک نبود . در حال نابود
یاو یا یک چن کردنِ ن چیزی نبود ، اما دقیقا همان حسی را منتقل می کرد که لیزا در زمان افسردگی و
عصبانیتش به آن دچار می شد . چیز کوچکی بود اما به هر حال از آن خوشم نم اصلا نمی .ی آمد
خواستم آن ذره آنجا باشد . سعی کردم بیشتر در ذهنش نفوذ کنم تا بهتر بتوانم احساساتش را درک
کنم ، که ناگهان احساس عجیبِ لمس کردن آن مرا فراگرفت چیز . حالت تنفرانگیزی به سمتم حمله ور
شد که باعث شد بلافاصله از ذهنش خارج شوم . لرزش خفیفی لحظه ای بدنم را . پیمود
لیزا با ابروهای در هم کشیده پرسید : « حالت خوبه ؟ انگار یه دفعه ای حالت انزجار بهت دست داد . »
دروغ گفتم : « اون ... به خاطر آزمونِ . »
با تردید دوباره به ذهنش راه یافتم ، ولی دیگر از تاریکی خبری نبود . بدون هیچ نشانه ای ناپدید شده
بود . شاید بعد از همه ی این اتفاق ها قرص هایش تاثیر خود را گذاشته بودند و یا اصلا قرص هایش
مشکلی نداشتند »خوبم . . «
او به ساعت اشاره کرد و گفت : « اگه سریعتر راه نیافتی این حالِ خوبت ، بد هم می شه . »
فحش دادم : « لعنتی » ، حق با او بود . سریع او را بغل کردم و گفتم : « بعدا می بینمت ! »
او با صدای بلند گفت : ی « »موفق باشی .
به سرعت از محوطه ی آکادمی گذشتم و مربی ام ، دیمیتری را دیدم که کنار ماشین هندا پیلوتایستاده بود . چقدر کسل کننده . فکرش را می کردم که نباید انتظار ماشین پورشه یا همچین چیزی
داشته باشم ، آن هم با این جاده های کوهستانی مونتانا ، 4اما خب اگر چیز باحال تری بود بهتر می شد .
. نوعی مدل شاستی بلند از ماشین های هندا .
با دیدن صورت او گفتم : « می دونم ، می دونم . ببخشید که دیر کردم . »

romangram.com | @romangram_com