#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_18

آینه که به خاطر تیره بودنش قهوه ای به نظر می آمد ، افتاد . متوجه این نشده بودم ، چون
صحنه تمام توجهم را به خودش جلب کرده بود .
نوشته ای با خون روی شیشه بود .
بیچاره خانواده ی بادیکا . تعداد خیلی کمی از آنها باقی مانده است . یک خانواده ی سلطنتی
تقریبا از بین رفته و بقیه هم به دنبال آن از بین خواهند رفت .
تامارا نفس تندی را با نفرت بیرون داد ، از آینه دور شد و جزئیات دیگر حمام را بررسی
کرد . هنگامی که از اتاق خارج می شدیم آن کلمات در سرم تکرار می شدند . یک خانواده
سلطنتی از بین رفته . بقیه هم به دنبال آن از بین خواهند رفت .
درست بود ، بادیکاها یکی از کوچکترین خانواده های سلطنتی بودند . اما به سختی می توان
گفت افرادی که آنجا کشته شده اند آخرین افراد خانواده بوده باشند . تقریبا دویست
بادیکای دیگر هنوز زنده بودند . آنها به اندازه ی خانواده ی ایواشکو که یک خانواده ی
سلطنتی ویژه است ، بزرگ وگسترده نبودند . اگرچه تعداد بادیکاها از بعضی از خانواده های
دیگر بیشتر است . مثل خانواده ی دراگومیر . لیزا تنها عضو زنده ی آن خانواده بود . اگر
استریگویی ها می خواستند نسل خانواده ها را از بین ببرند ، لیزا گزینه ی خوبی بود .
خون موروی ها به استریگوی قدرت می دهد ، بنابراین مقصود آن ها را از این کار می
دانستم . مورد هدف قرار دادن سلطنتی ها واقعا بخشی از ذات وحشیانه و آزارگرایانه ی
آنها بود . مسخره است که امکان از بین بردن اجتماع موروی ها توسط استریگوی ها وجود
دارد ، زیرا بسیاری از آن ها زمانی خودشان موروی بوده اند .
در ادامه ی تجسسمان ، ماجرای آینه و آن هشدار ذهنم را به خود مشغول کرد و متوجه
شدم که ترس و شوکی که داشتم به خشم تبدیل شده است . چطور توانستند این کار را
بکنند ؟ چطور یک موجود می تواند این چنین بی رحم و شیطانی باشد که بتواند این کار را
با یک خانواده بکند ؟ اینکه بخواهد یک نسل را ریشه کن کند ؟ موجودی که خود زمانی
مثل من و لیزا بوده ؟ و فکر لیزا ، فکر اینکه استریگوی ها بخواهند او را نابود کنند باعث
شد که خشمی تاریک درونم به جوش بیاید .
شدت آن جوش و خروش تقریبا من را از پا درآورد . چیزی تیره و ناخوشایند بود که بزرگ
و بزرگتر می شد ومی خروشید . طوفانی آماده ی انفجار بود . ناگهان می خواستم هر
استریگویی که به دستم می رسد را تکه تکه کنم . بالاخره هنگامی که برای برگشتن به
مدرسه سوار ماشین شدیم ، درب ماشین را آنقدر محکم بستم که تعجب آور بود از جا
کنده نشد .
دیمیتری با تعجب نگاهی به من کرد : " چی شده ؟ "

romangram.com | @romangram_com