#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_19
با ناباوری فریاد زدم : " منظورت چیه ؟ چطور می تونی اینو بپرسی ؟ تو اونجا بودی .
خودت دیدی . "
تایید کرد : " درسته . اما ناراحتیمو سر ماشین خالی نمی کنم . "
کمربندم را بستم و با پرخاش گفتم : " ازشون متنفرم ، از همشون متنفرم ! کاشکی اونجا
بودم . اگه اونجا بودم خودم خرخرشونو می جوییدم . "
تقریبا فریاد می زدم . دیمیتری با صورت آرامش به من خیره شده بود و کاملا از غلیان
احساساتم شگفت زده بود . پرسید : " واقعا اینطوری فکر می کنی ؟ فکر می کنی بهتر از
آرتور عمل می کردی ؟ بعد از اینکه خودت دیدی استریگوی ها توی اون خونه چی کار
کردند ؟ بعد از اینکه خودت شاهد بلایی که ناتالی سرت آورد بودی ؟ "
زبانم بند آمد . هنگامی که ناتالی به استریگوی تبدیل شد ، قبل از اینکه دیمیتری مانند یک
قهرمان ظاهر شود ، درگیری کوتاهی با او داشتم و با اینکه او به عنوان یک استریگویِ تازه
تبدیل شده ضعیف و ناهماهنگ بود ، اما توانست به راحتی من را به آن طرف اتاق پرت
کند .
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم . یک دفعه احساس حماقت کردم . دیده بودم که
یک استریگوی قادر به انجام چه کارهایی است . حرکت نسنجیده ام و تلاشم برای قهرمان
بودن تنها در یک چشم بر هم زدن به مرگ خودم می انجامد . این درست است که باید
نگهبان قوی ای شوم ، اما هنوز چیزهای زیادی وجود دارد که باید یاد بگیرم و یک دختر
هفده ساله نمی تواند از پس شش استریگوی بر بیاید . در حالی که سعی می کردم کنترلم
را بدست بیاورم ، چشمانم را باز کردم و گفتم : " متاسفم . "
خشمی که در درونم می خروشید خاموش شده بود. نمی دانستم که از کجا می آید .
اعصاب ضعیفی داشتم و طوری شتاب زده عمل می کردم که حتی برای خودم ناخوشایند ،
نفرت انگیز و عجیب بود .
دیمیتری گفت : " اشکالی نداره . " و دستش را برای چند لحظه روی دستم گذاشت . سپس
دستش را برداشت و ماشین را روشن کرد . " روز طولانی بود . واسه ی هممون . "
زمانی که طرفهای نیمه شب به مدرسه رسیدیم همه از جریان قتل عام خبر داشتند . روز
خون آشامی مدرسه به اتمام رسیده بود و بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده
بودم . چشمانم همه جا را تیره و تار می دید ، دیمیتری فورا دستور داد که به اتاقم بروم و
کمی بخوابم . البته او خودش به نظر هوشیار می آمد ، آماده ی اجرای ماموریتی جدید .
گاهی اوقات شک می کردم که اصلا او می خوابد یا نه ؟ او برای مشورت درباره ی اتفاق
اخیر به طرف دیگر نگهبانان رفت و من هم به او قول دادم که مستقیم به رختخوابم می روم
romangram.com | @romangram_com