#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_156
مکالمه مان در راهرو را برای او بازگو کردم. وقتی حرفم تمام شد گفت « : او » . فقط نگرانته ن
« ولی زیاده روی کرده » .
« واقعبعضی م مادرها زیادی از بچه هاشون مواظبت می » . کنن
به او خیره شدم . « آره ، ولی اون مادر ! منه و واقعا هم به نظر نمیومد داره از من محافظت می کنه .
فکر کنم بیشتر نگران این بوده که من اونو خجالت زده نکنم . کل اون قضیه مادر شدن در سن پایین هم
خیلی مسخره بود . من هیچ وقت چنین کاری انجام نمی دم » !
نشاید او « : او گفت در مورد تو صحبت نمی » ! کرده
سکوتی طولانی تر ... دهنم باز ماند .
تو تجربه کافی نداری... تو حتی زندگی خودتو نکردی... تو نمی تونی کارهاتو اونجور که می خوای انجام
... بدی
وقتی من به دنیا آمدم مادرم بیست ساله بود . وقتی کوچکتر بودم ، به نظرم ببیست و خورده ای سال
سن زیادی بود . ولی حالا... فقط چند سالی از من بزرگتر بوده . اصلا سن زیادی نداشته . یعنی فکر می
کرده من را در سن پایینی به دنیا آورده ؟ یعنی او مرا درست بزرگ نکرده فقط به خاطر اینکه در آن
زمان چیز زیادی بلد نبوده ؟ یعنی او از اتفاق هایی که بینمان افتاده پشیمان است و ؟ ... و ممکن است
که او هم تجربه ای یکسان با موروی ها داشته و شایعاتی در موردش پراکنده می شده ؟ من ویژگی های
زیادی از او به ارث برده ام . منظورم این است که ، امشب متوجه شدم که چه فرم زیبایی دارد . هم
چنین به نسبت تقریبا چهل ساله بودنش ، صورت زیبایی داشت . حتما وقتی جوان بوده خیلی خیلی خوش
... قیافه بوده
خواستم به ا . نمی شیدمهی کآ فکر کنم ین موضوع . اگر این کار را می کردم ، باید روابطم را با او دوباره
ارزیابی می کردم و ممکن بود او را به عنوان یک انسان واقعی تصدیق کنم . ولی من همان موقع هم
استرس زیادی در مورد روابطم داشتم . لیزا همیشه مرا نگران می این چند وقت ، با اینکه کرد همه چیز
خوب به نظر می رسید . رابطه احساسی کذایی ام با میسون در حال نابودی بود ... ، دیمیتری . و همچنین
نفسم را بیرون دادم . « ما الان باهم » . کنیم نمی مبارزه
چپ چپ مرا نگاه کرد « . می کنی مبارزهخوای ؟ »
« نه مبارزه. از کردن با تو متنفرم ، منظورم به لبته. ا لفظیه دعوای . ولی توی باشگاه ایرادی نداره » !
فکر کردم لبخندی جزئی بر لبانش نقش بست . همیشه برای من یک لبخند نصفه . خیلی کم پیش می
آمد که یک لبخند کامل بزند « . منم از دعوا کردن با تو بدم میاد » .
در حالی که در کنارش نشسته بودم ،از شادی و گرمایی که داخل بدنم جریان میافت شگفت زده شدم .
چیزی در موردِ بودن با او وجود داشت که حس خیلی خوبی به من می داد ، درونم را به حرکت در می
آورد ، در حالی که میسون اصلا اینطور نبود . فهمیدم که نمی توان با اجبار عاشق شد . عشق یا در درون
romangram.com | @romangram_com