#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_155

شده ن استفاده نمیآرسید زیاد از که به نظر می .
لایه ای از برف سر آ تا سر ن را پوشانده بود اول صبح چون، ولی 69بود و خورشید تازه داشت طلوع می
کرد همه چیز را به درخشش وادار کرده بود . برف روی چیز جعبه مانندی که به نظر می رسید جرئی
از سیستم تهویه است را پاک کردم . بدون ترس از خراب شدنِ لباسم ، روی آن نشستم . بازوانم را
محکم گرفتم و به جلو خیره شدم . در منظره ی زیبای طلوع خورشید که به ندرت آن را می دیدم غرق
شدم .
چند دقیقه بعد، وقتی در باز شد ، تقریبا از جا پریدم و بیشتر متعجب شدم وقتی دیدم دیمیتری در
ستانه آ ی در پدیدار شد . قلبم ذره ای به لرزه افتاد . رویم را برگرداندم و نمی دانستم به چه فکر کنم .
وقتی به سمتم می آمد برف زیر پاهایش خورد می شد . لحظه ای بعد ، کت بلندش را در ورد و روی آ
شانه های من . . کنارم نشست انداخت
« احتمالا داری یخ می » . زنی
. ن اعتراف کنمآخواستم به ، ولی نمی سردم بود « خورشید بالا اومده »
اب اسرش ر لا آورد صبح بی نظیرِ گ وبی رنآسمان آو به . می چشم دوخت دانستم او هم مانند من دلش
فتاب تنگ میآبرای شد .
« آره وسط الان. ولی ما زمستونیم و اینجا هم یه منطقه ی کوهستانیه » .
جواب ندادم . در سکوتی دلنشین برای مدتی نجا نشستیمآ . گهگاهی بادی می وزید و مقداری برف را به
اطراف پراکنده می کرد . برای موروی ها ، شب بود و باید به زودی به خواب می رفتند . به همین دلیل
پیست اسکی خلوت و ساکت بود .
: بالاخره گفتم « » . فاجعه است هزندگی من ی
. اینجا منظور صبح انسان هاست نه خون آشام ها . در واقع الان سرِ شبِ خون آشامان می شه و مهمانی هم به نظر تا
اواسط و یا اواخر شب ادامه داشته باشه . ( ویراستار )
به طور غیر ارادی گفت : « زندگیت فاجعه نیست » .
« منی تعقیبومهمموقع از می » ؟ کردی
« آره »
« من حتی نمی دونستم که اونجایی » .
لباس های تیره اش نشان می داد در مهمانی ماموریت نگهبانی داشته است .
« پس حتما دیدی ًِ جانین معروف چه هیاهویی با بیرون کشیدن من راه انداخت » .
« هیاهو نبود . به سختی کسی متوجه شد . من دیدم چون داشتم تماشات می » . کردم
به خودم اجازه ندادم به خاطرش هیجان زده شوم : . گفتم « نظر اون اینطوری نیست . جیح میرت ده که
من هم گوشه ای کار خودم ب مشغول »اشم .

romangram.com | @romangram_com