#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_154
مطلب کوچکی به ذهنم رسید واز روی استهزا : پرسیدم « گذشته از این ، مگه این کاری نیست که من
باید انجام بدم ؟ با یک موروی بگردم و بقای نسل خودمو تضمین کنم همون ؟ این کاری نیست که تو
» ؟ انجام دادی
کرد او اخم . « نه وقتی که هم سن تو بودم » .
« فقط چند سال بزرگتر از ! » من بودی الانِ
«رز ، هیچ کار احمقانه ای انجام نده . تو واسه بچه دار شدن خیلی جوونی تجربه کافی برای این کار ،
. تو حتی خود نداری ت هنوز درست و حسابی زندگی نکردی . نمی تونی کاری که آرزوشو داری انجام
» .بدی
: نالیدم با آزردگی « اصلا چرا داریم در موردش بحث می کنیم ؟ چی شد که از بحث لاس زدن به بچه
دار شدن رسیدیم ؟ نمن با او یا هیچ کس دیگه ای سکس ندارم و اگر هم داشته باشم ، در مورد
کنترل های لازمه یه چیزایی می دونم . چرا طوری با من حرف می زنی انگار » ؟بچه ام
« » ! کنی بچه رفتار می هچون مثل ی به طور قابل ملاحظه ای این حرفش مرا به یاد دیمیتری انداخت .
به او خیره شدم « . خب حالا می خوای منو بفرستی به اتاقم ؟! »
او ناگهان به نظر خسته می سیدر « . نه رز . لازم نیست به اتاقت بری . ولی اونجا هم برنگرد و. خدار
شکر خیلی توجه جلب نکردی » .
« یه جوری می گی انگار داشتم یه رقص ناجور انجام می ! فقط می دادم خواستم با لیزا شام بخورم » .
« رکنی اگ تعجب می احتمالا بدونی بعضی چیز ها باعث به وجود او چ مدنِ ه شایعه هایی که نمی شن .
مخصوصا وقتی پای آدریان ایواشکوف » .هم وسط باشه
بعد از گفتن چرخید و از این حرف آنجا خارج شد . با تماشای او حس کردم خشم و رنجش درونم در
می جوشد . زیاده روی کردن ؟ من هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم دانم که او ! می فاحش در مورد ه
خونی ی بودن ، بدگمانی زیادی داشت ، بار دیگر خیلی ولی این بود ، او مرا . بدتر از همه ! حتی برای او
آاز نجا بیرون کشیده بود و خیلی ها این صحنه را دیده بودند . به عنوان کسی که نمی خواسته من
توجهی را جلب کنم ، با اینکارش توجه خیلی ها را به سمت ما کشانده بود . تعدادی موروی که در
آنزدیکی من و دریان ایستاده بودند از اتاق خارج شدند . برای لحظه ای به طرف من نگاه کردند و در
حالی که رد می شدند چیزی را بین خودشان زمزمه میکردند. غرغر کنان با خودم گفتم : « ممنون مامان
! »
در حالی که تحقیر شده بودم ، به سمت مخالف قدم برداشتم ، بدون اینکه واقعا بدانم کجا می . به روم
سمت رفتم ساختمان بخش پشتی ، دور از هر اتفاقی که در به سرانجام . ن می افتادآو اطراف سرسرا
راهروانتهای رسیدم ولی سمت چپ دری را دیدم که پشت آن پله هایی بود . قفل در باز بود . پله هارا
دنبال کردم تا جایی که دوباره به دری رسیدم . درست باب میل من رو ب ب، در ه پشت بامی باز می شد
romangram.com | @romangram_com