#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_152
. نکه کلا نمی خوره ها ، نه بابا ، این بشر که من می بینم ... ، منظورش وظیفه ی نگهبانیشه که نباید هوشیاریش رو از دست
بده !
« مامانم که اینطوری می گه ! »
« باهاش موافقی ؟ در مورد اینکه جنگیدن موروی ها می تونه خودکشی باشه ؟ »
آدریان شانه ای بالا انداخت و جرعه ی دیگری نوشید . « واقعا نظری در این مورد ندارم . »
« امکان نداره . چطور می تونی هیچ حسی نداشته باشی ؟ »
« نمی دونم . فقط این چیزی نیست که من بهش فکر کنم . کارای مهمتری دارم که انجام بدم . »
پیشنهاد دادم : « مثل پاییدنِ من ، و لیزا ؟ » هنوز هم می خواستم بدانم چرا لیزا در اتاق او بود .
دوباره لبخند زد . « بهت که گفتم ، اونی که تعقیب می کنه تویی ، نه من . »
« آره ، آره ، می دونم . پنج بار ... » حرفم را ناتمام گذاشتم . « »پنج بار ؟
تایید کرد .
« نه ، فقط چهار بار بوده . » با دست آزادم شروع به شمردن کردم . «اولین شبی که دیدمت ، شب
استخر ، اون موقعی که اومدم به اتاقت و حالا . »
لبخندش مرموز شد . « اگر تو اینطوری می گی »، باشه .
« من می گم ... » دوباره صدایم ضعیف شد . من یک بار دیگر نیز با آدریان صحبت کرده بودم ، البته به
نوعی . « نمی تونه منظورت این باشه که ... »
« که چی ؟ » کنجکاوی و اشتیاق چشمانش را روشن کردند . بیشتر امیدوارانه بود تا گستاخانه .
خوبام را به یاد آوردم . « هیچی » بدون اینکه فکر کنم جرعه ای از شامپاین نوشیدم . از آن طرف سالن
احساسات لیزا به سمتم سرازیر شدند ، آرامش و رضایت . خوب بود .
« آدریان پرسید : « چرا لبخند می زنی ؟ »
« به خاطر اینکه لیزا هنوز اونجاست و داره با گروه سر و کله می زنه . »
« تعجبی نداره . اون یکی از کسانیه که اگر تلاش کنه می تونه هر کسی رو طلسم کنه . حتی اونایی رو
که ازش متنفرن . »
نگاه پیچ و تاب داری به او انداختم . « وقتی با تو حرف می زنم همین اتفاق می افته . »
او گفت : « ولی تو از من متنفر نیستی . » باقی مانده ی شامپاینش را نوشید . « »واقعا نیستی .
« اما ازت خوشمم نمیاد . »
« همینطوری داری اینو تکرار می کنی . » یک قدم به سمتم برداشت ، تهدید کننده نبود ، فقط فاصله ی
بینمان را صمیمی تر می کرد . « اما من می تونم باهاش کنار بیام . »
« »رز !
تیزی صدای مادرم هوا را شکافت . کسانی که صدا را شنیده بودند به ما خیره شدند . تمام پنج قدم باقی
romangram.com | @romangram_com