#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_151

یکی از آن لبخندهای وسوسه انگیزش را رو کرد ، و با وجود اینکه خیلی اذیتم کرده بود ، باز هم تمایل
شدیدی برای بودن در کنارش داشتم . چرا او اینطوری بود ؟
سر به سرم گذاشت . « نمی دونم » ، به نظر در حال حاضر کاملا هوشیار به نظر می رسید ، هیچ نشانه
ای از رفتار عجیب و غریبی که در اتاقش کرده بود ، وجود نداشت . و البته ، او در کت و شلوار خیلی
بهتر از سایر مهمانانی بود که در طول شب دیده بودم . « مثل تمام دفعات قبلی که همدیگه رو دیدیم ؟
این می شه ... پنجمین بار ؟ قضیه داره کم کم مشکوک می شه . البته نگران نباش ، من چیزی به دوست
پسرهات نمی گم ، هیچ کدومشون . »
خواستم دهانم را برای اعتراض باز کنم که یادم افتاد او قبلا من را با دیمیتری دیده است . جلوی قرمز
شدن خودم را گرفتم . « من فقط یه دوست پسر دارم . یه جورایی ، خب ، شاید دیگه نداشته باشم .
علاوه بر اون حرفی برای گفتن نمی مونه . من حتی از تو خوشمم نمیاد . »
آدریان در حالی که هنوز لبخند می زد گفت : « جدی خوشت نمیاد ؟ » به سمت من خم شد ، انگار می
خواست رازی را به آرامی برایم بازگو کند . « پس چرا از عطرم به خودت زدی ؟ »
این بار قرمز شدم . یک قدم به عقب برداشتم و گقتم . « »نزدم !
خندید . « ابلته که زدی . وقتی رفتی شیشه های عطر رو شمردم . علاوه بر اون می تونم بوش رو روی
لباست حس کنم . کمی تند ، اما شیرین ، درست مثل چیزی که در اعماق وجود توئه . یکمی هم زیادی
زدی ، ولی خب نه اونقدر که رایحه ی تن خودتو گم کنه . » کلمه ی رایحه را طوری ادا کرده بود انگار
واژه ی کثیفی است .
شاید سلطنتی ها باعث استرس من بشوند ، اما پسرهایی که فکر می کنند همه چیز را می دانند برایم
اینطور نبودند . خیلی راحت با آن ها طرف می شوم . خجالتم را سرکوب کرده و به یاد آوردم چه کسی
هستم .
موهایم را عقب زدم و گفتم : « هی ، کاملا حق داشتم یه دونه از اون عطرها رو بردارم . تو اونا رو
فرستاده بودی . اشتباهت اینه که فکر می کنی این کار من منظوری داره . اینطور نیست . در ضمن باید
حواستو جمع کنی پولتو کجا داری خرج می کنی . »
« اووه ، رز هاتاوی اینجاست . » او مکث کرد تا گیلاس شامپاینی را از سینیِ پیشخدمتی که در حال رد
شدن بود بردارد . « یکی می خوای ؟ »
« مشروب نمی خورم» . « درسته . » با این وجود گیلاسی را به دستم داد ، سپس پیشخدمت را مرخص کرد و جرعه ای از آن
نوشید . حس می کردم این اولین گیلاس او نباشد . « خب ، به نظر میاد وازی لیزا مخ پدر منو به کار
»گرفته !
« پدرِ ... » نگاهی به سمت گروهی که تازه ترک کرده بودم ، انداختم . مو نقره ای دستانش را به تندی
باز کرده بود و در حال صحبت بود . « اون یارو باب »ای توئه ؟

romangram.com | @romangram_com