#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_148

می کردم . لیزا خجالتی تر از من بود . اما اینجا محیط سلطنتی ها بود ، محیط او ، نه من . این مرا
متعجب می کرد که چطور او می تواند به این خوبی با سلطنتی هایِ عالی رتبه به بحث و گفتگو بپردازد .
او عالی بود ، مودب و متین . همه مشتاق بودند تا با او صحبت کنند ، و به نظر می رسید که او همیشه
حرف صحیحی برای گفتن دارد . از قدرت وسوسه اش استفاده نمی کرد ، اما انگار از خود نیرویی ساطع
می کرد که همه را به سمتش می کشید . فکر می کنم این باید تاثیر ناخودآگاه عنصر روح باشد . حتی با
وجود داروهایی که مصرف می کرد ، باز هم این جادو و جاذبه یِ طبیعی خودش را نشان می داد .
. shiitakeنوعی قارچ خوراکی که در مناطق آسیای شرقی یافت می شود . ( ویراستار )
. نَمیره حالا اینا رو می خوره ! گلابی با پنیر بز ؟! ( ویراستارِ متعجب )
. من می گم نخور ، این می گه سرریزش کو ؟!
معاشرت های اجتماعی بزرگ ، همیشه یکی از دغدغه ها و اضطراب های لیزا بود ، اما اکنون به راحتی
می توانست این دلهره را مدیریت کند . به او افتخار می کردم .
بسیاری از گفتگوهای موجود کاملا سرگرم کننده بود : مُد ، زندگی عاشقانه ی سلطنتی ها و غیره و غیره .
هیچ کس نمی خواست جوِ موجود را با صحبت در مورد استریگوی ها خراب کند .
به این ترتیب بقیه ی شب را در کنار لیزا گذراندم . زمانی که مانند سایه ای بی صدا او را در اطراف
دنبال می کردم ، از اینکه به خودم بگویم این یک تمرین برای آینده است ، خسته بودم . حقیقت این بود
که من با این گروه احساس راحتی نمی کردم و می دانستم که مکانیسم های دفاعی ام در اینجا کاربردی
ندارند . علاوه بر آن ، به شکل دردناکی آگاهی داشتم که من تنها مهمان دمپایر این جشن هستم . البته
دمپایرهای دیگری هم حضور داشتند ، اما در نقش نگهبان رسمی ، محافظانی که اطراف اتاق پرسه می
زدند و مراقب همه چیز بودند .
همانطور که لیزا با جمعیت صحبت می کرد ، به سمت گروه کوچکی از موروی ها می رفتیم که صدایشان
بلندتر می شد . یکی از آن ها را شناختم . یکی از طرفینِ دعوایی بود که من در استخر به هم زده بودم ،
با این تفاوت که این بار به جای لباس شنا ، کت و شلوارِ رسمیِ خیره کننده ای را به تن داشت . با
نزدیک شدن ما سرش را بالا آورد و ما را از نظر گذراند ، ظاهرا من را به خاطر نداشت . با نادیده
گرفتن ما به بحثش ادامه داد . به طور شگفت انگیزی موضوع گفتگوی آن ها حفاظت موروی ها بود . او
یکی از کسانی بود که اعتقاد داشت موروی ها باید به خط حمله علیه استریگوی ها اضافه بشوند .
یکی از کسانی که آن نزدیکی ایستاده بود پرسید : « کجایِ این خودکشی رو متوجه نمی شی ؟ » موهای
سرش نقره ای رنگ بودند و شکمی تپه مانند داشت . او هم مانند بقیه کت و شلواری رسمی پوشیده بود
، اما جوانترها در این لباس بهتر به نظر می رسیدند . « تعلیم موروی ها مثل نگهبانان باعث نابودی نسل
ما می شه ، پایان نژادمون . »
پسر جوان تر اعلام کرد : « این خودکشی نیست ، کارِ درستیه که باید انجام بشه . باید بگردیم دنبال

romangram.com | @romangram_com