#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_147

شرایطی ذکر نشده بود .
سرانجام من و لیزا سر میز خودمان نشستیم . دور میز سلطنتی های دیگری هم حضور داشتند که به
سرعت نام هایشان را فراموش کردم . آن ها خوشحال بودند که مرا نادیده می گرفتند ، و من هم
خوشحال بودم که نادیده گرفته می شوم .
علاوه بر آن ، به نظر نمی رسید که آن اطراف دلایل کمی برای پرت کردن حواسم وجود نداشته باشد .
سالن تماما با رنگ آبی و نقره ای پوشیده شده بود . پارچه های آبیِ تیره از جنس ابریشم روی تمام
میزها پهن شده بود ، کاملا براق و بدون چروک ، که باعث می شد بترسم چیزی روی آن ها بخورم .
شمعدان هایی پر از شمع های مومی همه جای دیوارها آویزان بودند ، شومینه ی چوبی نیز با شیشه های
رنگی زیبایی تزیین شده بود و در گوشه ی اتاق ترق و تروق می کرد . تمام این ها چشم انداز خارق
العاده و شکوهنمدی از رنگ و نور ایجاد می کردند که چشم هر کسی را حیران می کرد . در گوشه ای
دیگر ، موروی لاغر اندامی با ویولن آهنگ ملایمی را می نواخت ، چهره اش به هنگام تمرکز روی آهنگ
رویایی بود . صدای برخورد لیوان های کریستالیِ شراب ، نُت ها و حرکاتِ تارهای ویولنِ را تکمیل می
کردند .
. Johnna Raskiاین شخصیت وجود خارجی نداره و ساخته ی ذهن خود نویسنده ست ، با این حال اسمش جای تامل داره .
( ویراستار )
شام هم مانند چیزهای دیگر عالی بود . غذاها مفصل و مختلف بودند ، با این حال تمام غذاهایی که در
بشقابم بودند را شناختم ( که البته بیشتر چینی بودند ) و تقریبا از همه ی آن ها خوشم می آمد . فقط
خوراک اردکی در کار نبود . ماهی آزادِ سالمون در سس قارچ های شیتاک . 65سالادی با گلابی ها و پنیر
بز
. 66کیک های خوشمزه ی بادام هم برای دسر تدارک دیده شده بودند . تنها شکایتم از کوچکی پُرس
های غذا بود . 67به نظر می رسید غذاها بیشتر برای تزیین کردن بشقاب باشند ، تا برای خوردن ، و قسم
می خورم سهم خودم را در ده لقمه تمام کردم .
موروی ها در کنار تغذیه ی خون به غذا هم احتیاج داشتند ، اما نه به اندازه ی انسان ها ، یا شاید یک
دخترِ دمپایر ، آن هم در سن رشد .
همین غذا هم به تنهایی باعث می شد از تصمیمم برای آمدن به این مهمانی رضایت داشته باشم . البته
اگر لیزا در پایان شام اعلام نمی کرد نمی توانیم آنجا را به این زودی ترک کنیم .
زمزمه کرد : « باید معاشرت کنیم . »
« »معاشرت ؟
لیزا به صورتِ در هم کشیده یِ من خندید و گفت : « بینِ ما تو اجتماعی هستی ! »
حقیقت داشت . در اکثر مواقع این من بودم که بیرون می رفتم و بدون ترس و اضطراب با مردم صحبت

romangram.com | @romangram_com