#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_139
« نه . فکر کنم حق با توئه . » نگاه زود گذری به من انداخت و به شوخی گفت :
« امیدوارم بدونی چه الگوی سخت جونی پیشته هیچوقت کا ... . » کنه رشو ول نمی
: گفتم
« خب ... » تن صدایم را به سرزندگی چند دقیقه : تاشا کردم ی قبل « حداقل فعلا می دونم . »
تاشا با گیجی نگاه کرد دس میح . زدم نفهمیده باشد مسخره اش می کنم . ولی نگاه تیره ی دیمیتری می
گفت که دداند او می قیقا دارم چه کار می کنم . فوری فهمیدم کاری کرده ام که بالغ بودنم را از بین
. برده است
« کارمون تموم شد ، رز یادت باشه چی گفتم . »
: چرخیدم گفتم درحالی که می « بله ... »
می ناگهان دلم خواست به اتاقم بروم و برای مدتی استراحت کنم تا آرام شوم . امروز تا به الان به اندازه
ی کافی خسته شده بودم . « قطعا یادم می مونه . »
البته هنوز خیلی دور نشده بودم که میسون را دیدم و به سمتش رفتم . بزرگ خدای ... مردها همه جا
»هستند .
به محض دیدن صورتم :گفت « تو ناراحتی ، »
در فهمیدن احساساتم ماهر بود .
« » ؟ چی شده
« یه کم ... مشکلات بزرگترا ... صبح عجیبی بود . »
آهی کشیدم ، قادر نبودم دیمیتری را از ذهنم بیرون کنم ، به میسون نگاه کردم ، شب گذشته را به
خاطر آوردم که تا چه حد قانع شده بودم با او باشم ، آن هم به صورت جدی . دیوانه شده بودم قادر .
نبودم افکارم را راجع به هیچ کس تغییر دهم . فهمیدم بهترین راه برای اینکه یکی را دور کنی این است
که به فرد دیگری اهمیت بدهی .
دست میسون را گرفتم و او را به دنبالم کشیدم :
« ... زود باش مگه قرار نبود امروز بریم یه جای ... اوم ، حم رمانه و خصوصی ؟ »
به شوخی گفت: « فکر کردم دیگه مست نیستی . »
اما چشم هایش بسیار بسیار جدی و علا ند .قه مند بود
« وانمود می کنم همش به خاطر مستی بوده باشه . »
« هی ، سادم یدرخواستم وا یمن رو ، مهم نیست چی می شه . »
ذهنم را باز کردم و دنبال لیزا گشتم ، فعلا در اتاقمان نبود ، احتمالا برای یکی دیگر از کارهای سلطنتی
دون و ب بودبیرون شک هنوز برای شامِ پریسیلا وُدا بزرگِ 62تمرین می کرد .
: به میسون گفتم
romangram.com | @romangram_com