#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_138

انگشت هایش خیره شدم ، چطور جرات می . را لمس کنند کردند او
تاشا رو به او گفت :
« همون نگاه رو داری . »
دیمیتری پرسید :
« کدوم نگاه ؟ »
نگاه عبوسی که همیشه به من داشت محو شد و خنده ی کوچکی جایش را گرفت ، انگار که از جواب
سوالش خبر دارد . تقریبا یکی از آن لبخند های سرزنده و شوخ هایش .بود
« . » و کار کنیر خوای تمام روز گه می نگاهی که می
« . واقعا .. این شکلی نگاه می کنم » ؟
چیزی مثل سر به سر گذاشتن و شوخی در لحن . صدایش بود
: تاشا اشاره کرد
« کی شیفتت کاملا تموم می شه » ؟
خورم نگا قسم می ه دیمیتری همراه با ترس بود :
« یک ساعت پیش ! »
: تاشا گله کرد
« نمی تونی به این کارت ادامه بدی ، تو نیاز به یکم استراحت داری . »
« خب اگه توجه کرده باشی که من همیشه نگهبان لیزا ... »
تاشا عملا میان حرفش پرید :
« فعلا ! » نسبت به شب بیش بیشتر احساس کردم . مریضی می
« یه مسابقه ی بیلیارد داره طبقه ی بالا برگزار می شه . »
دیمیتری در حالی که هنوز لبخندش را داشت گفت :
« . تونم نمی با وجود اینکه مدت زیادیه » ... نکردم بازی
چی ؟ بیلیارددیمیتری می ؟ کرد
دیگر اهمیتی نداشت که دیمیتری با من مثل بزرگترها رفتار کرده بود ، البته بخشی از وجودم می دانست
که آن رفتار یک تحسین و تعریف بزرگ است ، اما مابقی وجودم می خواست که او همانند تاشا با من
رفتار کند . شوخ ، با نشاط و غیر جدی ، همه ی اینها به معنی خودمانی رفتار کردن بودند .
تاشا التماس می : « کرد بیخیال ، فقط یه دور ! ما همشونو شکست می دیم . »
دیمیتری تکرار کرد :
« . » نمیتونم لحنش متاسف بود . « نه با اتفاق هایی که داره می . » فتها
تاشا کمی جدی شد :

romangram.com | @romangram_com