#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_135

دیمیتری ابرویش را بالا برد و سرش را به سمت راهی که از آن آمده بودیم برگرداند :
« زیاد توی اتاقش ملاقاتش می » ؟ کنی
جواب های زیادی برای تلافی کردن در سرم بودند ، اما بهترینش را انتخاب کردم :
« هر اتفاقی که بین من ا و اون می فته به تو مربوط نمی شه . »
چنیناو که زمانی بود ماننددرست ملحن صدای حرفی را در مورد خودش و تاشا به من زده بود .
« در واقع تا زمانی که توی این آکادمی نوآموز هستی هر کاری که می کنی به من مربوط می شه . »
« نه در مورد زندگی شخصی من ! در این مورد حرفی برای زدن نداری . »
« . » ساله نشدی هجدهتو هنوز
« به زودی می شم ، بعلاوه اینطوری نیست که به طور معجزه آسایی تو بالغ سالگیم ب هجدهتولد ی شم . »
: گفت
« واضحه . »
: سرخ شدم
« منظورم این نبود . منظورم اینه که ... »
« می دونم منظورت چی بود ، در حال حاضر اهمیتی هم نداره . تو نو این آموز آکادمی هستی و من هم
مربیتم . این وظیفمه که ازت مراقبت کنم و بهت کمک کنم . توی تخت بودن با اون ...خب اصلا امن ...
. نیست
« من می تونم از پس آدری . » ن بر بیاما
: و زمزمه کردم
« اون مرموزه ... . ظاهرا مرموزه ولی کاملا بی خطره . »
ناگهان به ذهنم خطور کرد ممکن است این سختگیری دیمیتری به خاطر حسودی اش باشد او لیزا را .
بیرون نکشیده بود تا بر سرش فریاد بکشد این ف . کر کمی خوشحالم کرد ، اما بعد سریع کنجکاوی اخیرم
در مورد پرسه زدن دیمیتری اطراف طبقه ی ایواشکوف ها را به یاد آوردم .
« صحبت در مورد زندگی خصوصی شد ... ک فکر می نم داشتی می رفتی ملاقات تاشا ، هان » ؟
می نستم که این اد یک پاسخ سوال "به تو مربوط نیستِ" زیبا و از پیش تعیین شده خواهد دا اما .شت
در عوض دیمیتری جواب داد :
« در واقع داشتم می رفتم ملاقات مادر تو . »
« نکنه قصد داری اونو هم فریب بدی ؟ »
خودم می دانستم که اینکار . کرد را نمی اما این طعنه خیلی بهتر از آن بود که بشود از آن صرف نظر
. کرد
رسید او ه به نظر می م می دانست که در حال طعنه زدن هستم همین خاطر ، به فقط نگاه کسلی به من

romangram.com | @romangram_com