#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_134

اآدری ن فقط لبخند زد ، از همان لبخند هایی که بدنم را مور مور می . کرد
« امطمئن ؟ دختر بچه ؟ دختر بچه اونا همزمان هم جوونن و هم پیر ! اونها تقریبا هر چیزی رو توی
زندگیشون دیدن دونن هم زیادی می همین حالا . . یکی با زندگی پیوند خورده و اونها ... یکی با مرگ
تنها افرادی هستن که نگرانشون هستی ؟ نگران خودت باش دمپایر . نگران خودت و نگران من کسی .
که بچه اس ماییم » .
هر کدام از ما به نوعی خیره و متعجب مانده بودیم . هیچ یک انتظار نداشتیم اآدری ن خل شود ناگهان ،
هرچند چند لحظه بعد دوبا آرام شد و ره عادی به نظر می رسید . برگشت و به سمت پنجره رفت در .
حالی که سیگارش را بیرون می آورد : رو به ما کرد
« شما خانوم ها باید برید حق با اونه . ، من تاثیر بدی دارم . »
سریعا نگاهی با لیزا رد و بدل کردیم هر دو . به دنبال دیمیتری بیرون رفته و به سمت لابی حرکت
کردیم . چند دقیقه بعد گفتم :
« عجیب ... . » بود
این حقیقت کاملا واضح بود و نیازی به گفتن نداشت ، اما ، به هر حال یک نفر باید می دیمیتری . گفت
: تایید کرد
« ! » خیلی
صدایش آنقدر که متحیر بود عصبی به نظر نمی رسید .
وقتی به لابی رسیدیم من و لیزا به سمت اتاقمان می : صدایم کرد م که دیمیترییرفت
« رز . می تونم باهات صحبت کنم ؟ »
احساس همدردی شدیدی از طرف لیزا حس کردم طرفبه . دیمیتری برگشتم و به دیگر اتاق سمت
رفتم . همانطور که راه می رفتیم که ااز موروی ه یگروه کت های خزدار کج و معوجی پوشیده بودند از
کنارمان گذشتند . چهره هایشان بیمناک بود . پیشخدمت ها اثاثیه شان را به دنبال می مردم . کشیدند
هنوز هم اینجا را در جستجوی مکان تَ . کردند امن ترک می ی وهم استریگویی هنوز در اطراف حضور
.داشت
صدای دیمیتری توجهم را به خودش بازگرداند :
« »فه . ن ایواشکوااون آدری
نامش را همانگونه صدا کرد که دیگران بر زبان می آوردند .
« . » دونم بله می
« این بار دومیه که شما دو تا . » بینم رو با هم می
:جواب دادم به راحتی
« .خب آره ما گاهی همدیگرو می . » بینیم

romangram.com | @romangram_com