#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_111
او گفت : « تو برو . من می خوام یه چیزی رو چک کنم . »
نگاهی به مردمی که ایستاده بودند و بحث می کردند انداختم . شانه هایم را بالا انداختم . « موفق باشی .
»
نمی توانستم باور کنم فقط چند روز از زمانی که با دیمیتری صحبت کرده بودم گذشته است . درحالی
که همراه او به تالا قدم می گذاشتم حس می کردم که آخرین دیدارم با او سال ها پیش بوده . بودن با
میسون در این چند روز گذشته خارق العاده بود ، اما با دیدن دوباره ی دیمیتری تمام احساسات قدیمی
من نسبت به او دوباره با همان شدت قبل برگشتند ، ناگهان میسون مانند یک بچه به نظر رسید . محنت
زدگی ام به خاطر وجود تاشا هم برگشت و کلماتی احمقانه قبل از این که بتوانم متوقفشان کنم از دهانم
خارج شدند .
پرسیدم : « تو نباید الان اونجا در حال حمایت از تاشا باشی ؟ قبل از این که اون اوباش ها بگیرنش ؟
اون به خاطر استفاده کردن از جادو توی دردسر بزرگی می افته . »
دیمیتری ابرویش را بالا برد . « اون می تونه از خودش مواظبت کنه . »
« آره، آره، چون اون یه استفاده کننده یِ جادو و یه کاراته بازِ خَفَنه . متوجه ام . فقط گفتم از اون جایی
که قراره نگهبانش بشی و این »حرف ها ...
« اینو از کجا شنیدی ؟ »
« من منابعِ خودمو دارم . » به نوعی گفتن این که این ها را از مادرم شنیدم اونقدرها باحال نبود . «
تصمیمت رو گرفتی ، درسته ؟ منظورم اینه که ، به نظر معامله ی خوبی میاد ، باتوجه به این که اون
قراره با تو روابط دیگه ای هم دا »شته باشه ...
دیمیتری نگاه مستقیمی به من انداخت . « چیزی که بین من و اون اتفاق می افته به تو هیچ ربطی نداره .
»
از گفتن عبارت بین من و اون آتش گرفتم . کلمات طوری بودند انگار دیمیتری و تاشا ،کاری تموم شده
بودند . و مثل اغلب وقت هایی که رنجیده بودم ، خشم و بد رفتاری ام بر من غالب شد .
« خُب من مطمئنم شما دوتا با هم خوشحال خواهید بود . تاشا هم درست به درد تو می خوره ، می دونم
چقدر از زن هایی که هم سِنت نیستن خوشت میاد . منظورم اینه که اون چند سالشه ، شش سال بزرگ
تر از توئه ؟ هفت سال ؟ و منم هفت سال از تو کوچک »ترم .
بعد از چندین لحظه سکوت دیمیتری گفت « بله . تو هفت سال از من کوچک تری و هر ثانیه که این
گفتگو ادامه پیدا می کنه فقط ثابت می کنی چقدر بچه ای . »
واااااااای . فکم تقریبا به زمین کوبیده شد . حتی مشت مادرم نداشت درد تا این حد نیز . برای کسری از
فکر کردم ، ثانیه اپشیمانی ر در چشمانش دیدم . مثل اینکه خودش هم فهمید چقدر سخنانش ناملایم
آ. ولی ه اند بود ن لحظه گذشت و قیافه ی یک بار دیگر او . قبل شد یِبه همان سخت
romangram.com | @romangram_com