#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_95
" .متقاعد نشده بودم. " اگر اشتباهی مرتکب نشدم پس الان تو باید اینجا بیهوش می افتادي
اون که بعیده. اما حرکات تو همگی درست بودن، این اولین باریه که تو واقعا سعی کردي.مشکل اینجاست "
" .که من سال هاست دارم این کارو می کنم. طبیعیه که دفعه ي اول نتونی از پس من بربیاي
سرم را تکان دادم و چشم هایم به را سمت مربی بزرگتر و باتجربه تر چرخاندم.یک بار به من گفته بود
" بیست و چهار سال سن دارد. " هر چی تو بگی ، پدربزرگ.می تونیم دوباره امتحان کنیم؟
" وقتمون تموم شده.تازه مگه نمی خواي واسه گردهمایی آماده بشی؟ "
به ساعت غبار گرفته ي روي دیوار نگاهی انداختم.تقریبا زمان مهمانی بود.ناگهان فکر کردم سیندرلا هستم و
.از مهمانی عقب مانده ام، آن هم بدون لباس
" .لعنتی، آره، باید حاضر شم "
پشتش به را من کرد به و راه افتاد به. دقت را او زیر داشتم، نمی توانستم اجازه بدهم فرصت پیش آمده از
دست برود به. سمت کمرش یورش بردم، دقیقا در نقطه اي قرار داشتم که خودش به من آموزش داده
.بود.همه چیز عالی بود او و حتی حمله ي من را ندیده بود
قبل از اینکه بتوانم را او لمس کنم با سرعت وحشتناکی چرخید با. یک حرکت ماهرانه مرا گرفت؛ انگار که
.اصلا وزنی نداشتم و سپس مرا نقش زمین کرد
" نالیدم: " هیچ جاي کارم اشتباه نبود، ها؟
همانطور که در یک سطح قرار داشتیم مچ دست دست هایم را نگه داشته بود به و چشم هایم نگاه می
.کرد اما. این بار نگاهش مانند همیشه جدي و رسمی نبود.حرکتم و حرفم به نظرش جالب می آمد
" .حالا گریه نکن! دفعهی بعدي موقع حمله فریاد نکش "
" جدا فکر می کنی اگه در سکوت حمله کنم تفاوتی هم می کنه؟ "
" .در موردش فکر کرد. " نه، احتمالا فرقی نمی کنه
با صداي بلند آه کشیدم، اما همچنان روحیه ام آنقدر خوب بود که شکست خوردن در این حمله نا امیدم
بکند.داشتن یک همچین مربی ِ فوق العاده اي به اندازه ي کافی عالی بود. کسی که تقریبا 40سانتی متر بلند
.قدتر به و احتمال زیاد سنگین وزن از تر من بود، در مورد قدرتش هم که حرفی براي گفتن نداشتم
بد قواره و گندبک نبود، اما ماهیچه هاي سختی داشت.اگر من روزي موفق می شدم را او زمین بزنم ، می
.توانستم هر کس دیگري را هم پا از در بیاورم
ناگهان متوجه شدم او هنوز من را روي زمین نگه داشته است. پوست انگشتانش گرم بود و باآن ها مچ
دست هایم را گرفته بود با. فاصله اي چند سانتی متري از صورت من قرار گرفته بود و پاها و نیم تنه اش من
را پایین نگه داشته بودند.دسته اي از موهاي قهوه اي رنگش روي صورتش ریخته شده بود.چشمانش همان
نگاهی را داشت که آن شب در آن اتاق دیده بودم.اوه، خدایا. عجب بوي خوبی می داد. نفس کشیدن برایم
!سخت شده بود، شش هایم در حال از بین رفتن بود
romangram.com | @romangram_com