#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_80

دید.همانطور که از کنارش عبور می کردم ایستادم و زمزمه کردم : " یه اتاق راحت توي طبقه ي چهارم
هست که هیچ کس ازش استفاده نمی کنه از. پله هاي اون سمت حمام برو بالا و پنج دقیقه دیگه منو اونجا
" .ببین.دربش هم قفل نیست
کاري را که گفته بودم انجام داد ما و کمتر از یک دقیقه ي بعد همدیگر را در اتاق تاریک و متروك و غبار
.گرفته اي ملاقات کردیم
کم شدن نگهبانان طی این سال به ها آن معنی بود که اتاق هاي زیادي بلا استفاده مانده بودند.کم شدن
.نهگبانان نشانه ي خوبی براي موروي ها نبود، اما الان براي هر دوي ما چیز خوبی بود
اوي روي کناپه اي لم داد و من هم خودم را روي او انداختم.پاهایم را دور کمرش انداختم.هنوز هم از رفتار
عاشقانه ي لیزا و کریستین در آن اتاق زیر شیروانی عجیب و غریب اذیت بودم و تنها چیزي که می خواستم
.این بود که براي مدتی آن را فراموش کنم
" پرسیدم : " تو واقعا اومدي اینجا واسه گروه مطالعه یا اینکه اون بهانه بود؟
. .نه بهانه نبود با. مریدیث تکلیف داشتم. " از تُن صدایش معلوم بود که بابت آن خوشحال نیست "
سر به سرش گذاشتم: " اوه، کار کردن یه با دمپایر در شأن خون سلطنتی تو نیست؟ الان باید دلخور بشم؟
"
" .لبخند زد و دندان هاي بی نقص و مرتبش به را نمایش گذاشت. " تو خیلی از اون جذاب تري
" خوشحالم که توجهت رو جلب کردم "
نوعی گرما درون چشمانش وجود داشت که حواسم به را خودش جلب می کرد، دستش به را آرامی روي
پاهایم بالا می کشید اما. اول باید کاري را تمام می کردم، وقت انتقام بود . " میا هم باید جذاب باشه ، چون
" .شما اجازه دادین باهاتون باشه در حالی که حتی موروي هم نیست

دستش پشت ساق پایم بازي می کرد و مرا قلقلک می داد. " اون با آرونه، و در ضمن من کلی دوست و
" .رفیق دارم که موروي نیستند و. دوست هایی که دمپایر هستند.کلا آدم گوشه گیري نیستم
" خب آره، اما می دونستی والدینش عملا نوکر درزداوها هستند؟ "
.دستش روي پایم متوقف شد.کمی اغراق کرده بودم، اما او شایعه را ها زود باور می کرد
" جدا؟ "
" .آره، زمین رو می شورن از و این کارها "
" .هاه "
.می توانستم چرخش چشمانش را ببینم و این که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند. نقشه ام گرفته بود
همانطور که روي پاهایش نشسته بودم نزدیک تر شدم و پاهایم را دور کمرش محکم تر کردم.دستانم را
دورش حلقه کردم و بی درنگ تفکرات میا از ذهن جسی پاك شدند. تحریکش کرده بودم.مشتاقانه مرا
.بوسید، آن هم و آه با ناله.مرا به سمت پشت کاناپه چرخاند
.همانطور براي مدتی همدیگر را بوسیدیم تا و زمانی که پیراهنم از را تنم در آورد متوقف نشدم

romangram.com | @romangram_com