#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_79

.موروي ها هم آن به را کار ببرد، درست به خوبی نتیجه اي که روي انسان و ها دمپایر ها داشت
" لیزا پرسید: " حالا می خواي چی کار کنی؟ می خواي منو لو بدي؟
" .او سرش را تکان داد و لبخند زد. " نه، فکر می کنم این یه جورایی جذابت می کنه
لیزا او به خیره شدد، چشمانش گشاده شده بود و قلبش به سرعت می .زد شکلی که لب هاي کریستین
.داشت لیزا را خیره کرده بود
" .بی اختیار گفت: " رز فکر می کنه تو خطرناکی.اون فکر می کنه شاید تو روباهو کشته باشی
نمی دانستم وقتی به سمت این مکالمه ي عجیب و غریب کشیده شدم چجور حسی داشتم.بعضی از مردم از
.من می ترسیدند.شاید کریستین هم همینطور بود
اما زمانی که شروع به صحبت کرد در صدایش گرمی خاصی موج می زد که خلاف این را می گفت. " بقیه
" .فکر می کنن من بی ثباتم، اما دارم بهت می گم، رز اشتباه می کنه

عقب رفت و روي زانوهایش نشست.سرانجام فاصله ي اندك بین خودشان را شکسته بود. " وبه اندازه ي
خود جهنم مطمئنم یه همچین کاري نمی کنم در. هر حال باید کسی که این کارو کرده پیدا کنید ... و در
" .ضمن کاري که من با رالف کردم اصلا شبیه اون مدل کارا نیست
پیشنهاد مودبانه ي انتقام از سوي کریستین دقیقا لیزا را خاطر جمع نکرده بود ... اما کمی را او سر شوق آور.
" ." من ازت نمی خوام یه همچین کاري بکنی و. هنوز هم نمی دونم کی این کارو کرده
کریستین دوباره به جلو خم شد و مچ دستان لیزا را در دست گرفت. می خواست حرفی بزند که با تعجب به
.دستان او خیره شد، رنگ از انگشتان شستش رفته بود، انگار حس لامسه اش از لمس لیزا جا خورده بود
.دوباره به لیزا نگاه کرد، نگاه مهربانی روي صورت کریستین نقش بسته بود
" .شاید ندونی کی این کارو کرده، اما یه چیزي رو می دونی.چیزي که راجع بهش صحبت نمی کنی "
لیزا او به خیره شد، موجی از احساسات مختلف درون سینه اش بازي می کردند.زمزمه کرد. " تو نمی تونی
" .همه ي راز هاي منو بدونی
کریستین دوباره به مچ دست هاي لیزا نگاهی انداخت و این بار آن را ها رها کرد، همان لبخند خشک
" .همیشگی روي لبانش ظاهر شد. " فکر می کنم همینطور باشه
احساس آرامش لیزا در بر گرفت، احساسی که فکر می کردم فقط من می توانم براي به او ارمغان بیاورم به.
درون ذهن خودم برگشتم، ناگهان کف اتاق خودم نشسته به و تکالیف ریاضی ام خیره شده بودم.بعد به
.دلایلی که خودم هم نمی دانستم آن به را شدت بستم به و سمت دیوار پرتاپ کردم
***
.بقیه ي شب را هم با نگرانی و ناراحتی گذراندم تا زمانی که جسی به سالن عمومی خوابگاه آمد

از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم، جایی که می توانستم گاهی اوقات وقتم را در آنجا
بگذرانم.هنگامی که داشتم به آرامی فضاي سالن عمومی را مخفیانه طی می کردم او به تا برسم مرا

romangram.com | @romangram_com