#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_8
وقتی انگشتانم را عقب کشیدم ، خون لیز تیره اي را روي پوستم دیدم با. شرمندگی سرم را تکان دادم تا
موهایم را اطراف صورتم بریزد.موهایم ضخیم و بلند بود و کانلا گردنم را پوشاند، دقیقا به همین خاطر آن ها
.را کوتاه نکرده بودم
چشمان تیره اش بر روي جاي گزشی که حالا پوشیده شده بود مدتی درنگ کرد و سپس به چشمان من نگاه
.کرد
من از نگاه مبارزه خواهانه اش دوري کردم و خودم به را عقب هل دادم.اجازه داد بروم. در حالی که با
سرگیجه ي تهوع آور مبارزه می کردم دوباره جلوي لیزا برگشتم، خودم را آماده حمله دیگري کردم.ناگهان
.دست لیزا بازویم را گرفت
" .به سرعت گفت : " رز، نکن
کلماتش اول رویم هیچ تاثیري نگذاشت، اما تفکرات آرامش رفته رفته در ذهنم نشست، از پیمان می گذشت
. به و سمتم می آمد
دقیقا وسوسه نبود ) روي من وسوسه انجام نمی داد ( اما موثر بود، همانطور که حقیقت ناامیدانه و دور از
ذهن ِ برتر و بهتر بودن ما موثر بود.می دانستم جر و بحث بی فایده است، تنش و عصبانیت بدنم را ترك
.کرد و شکست را قبول کردم
مرد تسلیم شدنم را احساس کرد و جلو آمد، توجهش به لیزا جلب شد.صورتش آرام بودو او مقابل لیزا
.تعظیم کرد و سعی داشت با نگاه مودبانه اي این را کا انجام دهد، باز هم از فهمیدن قدش متعجب شدم
" . او گفت: " اسم من دیمیتري بلیکوف ِ
.می توانستم ته لهجه ي روسی را در صدایش حس کنم
" .اومدم شما به رو آکادمی سنت ولادیمیر برگردونم،پرنسس "
پایان فصل اول
فصل دوم
.با وجود تنفري که داشتم باید اعتراف می کردم دیمیتري بلی- نمی دونم چی چی نسبتا زرنگ بود
بعد از اینکه به را ما زور به فرودگاه بردند و سوار جت شخصی آکادمی کردند، نگاهی به هر دوي ما انداخت
.و دستور داد جدایمان کنند
به نگهبانی که مرا تا انتهاي هواپیما همراهی می کرد هشدار داد : " نذارین با هم دیگه صحبت کنن.پنج
" .دقیقه با هم باشن یه نقشه ي فرار می کشن
چشم غره اي او به رفتم و پایین ردیف صندلی ها نشستم. مهم نبود که در حقیقت داشتیم نقشه ي فرار می
.کشیدیم
.این طور به نظر می رسید اوضاع براي قهرمان هاي یا) ما بهتره بگم خانم قهرمان هاي ( ما خوب نبود
romangram.com | @romangram_com