#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_67


منتظر هر گونه نشانه .اي بدنش براي حمله کمی خم شده بود با. وجود او در کنارمان احساس امنیت می
.کردم
نیم ساعت بعد، همراه با سه نگهبان، خانم کایروا و سرپرست خوابگاه، وارد اتاق لیزا شدیم.این اولین باري بود
که اتاق لیزا را می دیدم.ناتالی طوري برنامه ریزي کرده بود که لیزا، هم اتاقیش بشود.دیوارهاي دو طرف
اتاق کاملا با یکدیگر متفاوت بودند، دیوار سمت ناتالی پوشیده از عکس و چیزهاي تزیینی بود، روتختی اش
هم به نظر متعلق به خوابگاه نبود.برعکس او لیزا هم مانند من دارایی هاي اندکی داشت.تنها یک عکس به
دیوار زده شده بود،عکسی که از آخرین جشن هالووینی ) همانطور که می دانید، شب آخر اکتبر – شب سی
و یکم – به شب هالووین معروف است و گفته می شود متعلق به جادوگران و ارواح آن هاست به. همین دلیل
کودکان اغلب در جشنی که هر ساله در همین شب برگزار می شود لباس هاي جادوگران یا و لباس هاي
عجیب و غریب می پوشند. ( گرفته شده بود که ما در آن لباس پري را ها پوشیده بودیم، با بال هاي کامل و
.آرایش براق.دیدن آن عکس مرا یاد گذشته انداخت و سینه به را ام درد آورد
با همه ي اتفاقاتی که افتاده بود، هیچ کس به یاد نمی آورد من نباید ان جا، در خوابگاه موروي ها باشم در.
سالن عمومی خوابگاه بقیه ي دخترها دور هم جمع شده بودند و سعی می کردند بفهمند چه اتفاقی افتاده
است.ناتالی از میان آن ها راهش را باز کرد، از هیاهویی که در اتاقش جریان داشت تعجب کرده بود.وقتی به
.اتاق رسید دهانش از تعجب باز ماند
هر کس تخت خواب لیزا را می دید، شوك و حالت تهوع به سراغش می آمد.صورت هایشان در هم کشیده
می شد.یک روباه روي متکا بود.پوست نارنجی متمایل به قرمزي ته با رنگ سفید داشت.ملوس و ناز، طوري
که می توانست یک حیوان خانگی باشد، مثل یک گربه، از همان هایی که هر کس دوست دارد در آغوش
.بگیرد

.به هر حال موضوع این نبود، مسأله گلویش بود که گوش تا گوش بریده شده بود
پوست داخلی اش صورتی رنگ و ژلاتینی بود.خون،پوست لطیفش را لکه دار کرده و روي رو تختی ریخته
بود از و آن به جا روي زمین می چکید.چشمان روباه به سمت بالا خیره مانده بود، بی حالت، شوکی دردناك
.در آن ها بود، انگار خود روباه هم باورش نمی شد این اتفاق افتاده بود
حالت تهوع درون شکمم پیچید اما خودم را مجبور به دیدن کردم.نمی توانستم نازك نارنجی باشم.اگر روزي
.قرار بود یک استریگوي را بکشم باید از پس دیدن یک روباه خون آلود بر می آمدم
بلایی که سر روباه آمده بود کاملا بیرحمانه بود، قطعا توسط شخص مهربانی انجام نشده بود، لیزل به روباه
خیره ماند و رنگش به شدت پریده بود، چند قدم به سمتش برداشت.این کشتار وحشیانه روحش را آزرده
بود.می دانستم او. حیوانات را دوست داشت، حیوانات هم را او دوست داشتند.وقتی بیرون از آکادمی زندگی
می کردیم به یاد دارم که چطور براي داشتن یک حیوان خانگی به من التماس می کرد، اما من مخالفت می
کردم و یادش می انداختم ما هر لحظه ممکن است مجبور به فرار شویم و در این لحظات نمی توانستیم از

romangram.com | @romangram_com