#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_66
.دیگر باقی مانده بود
وقتی به سه دور پایانی رسیدیم عده اي از نوآموزان از نزدیکمان عبور می کردند، براي کلاس تمرین ،
گروهی آماده می شدند، کلاسی که من هم باید حاضر می شدم.میسون مرا دید با و تشویق گفت: " رو فرمی
" .رز
.لبخند زدم و دستی برایش تکان دادم
دیمیتري حواسم از را پسرها پرت کرد و هشدار داد: " سرعتت داره کم می شه به. خاطر همینه که سر
.تمرین ها کتک می خوري، خیلی راحت حواست پرت می شه. "خشونتی که در صدایش بود من را تکان داد
با وجود فریادهاي بدنم، یک بار دیگر سرعتم را زیاد کردم.بالاخره دور دوازدهم را هم تمام کردیم و وقتی
.دیمیتري ساعتش را بررسی کرد فهمید دو دقیقه از آخرین رکوردم زودتر تمام شده بود
وقتی به داخل سالن بر می گشتیم تا ریکاوري انجام دهیم گفتم: " بد نبود، نه؟ به نظر میاد قبل از اینکه اون
" .استریگوي بخواهد منو توي محل خرید بگیره بتونم خیلی دور شم.البته در مورد لیزا مطمئن نیستم
" .اگه تو با باشه، مشکلی براش پیش نمیاد "
با تعجب سرم را بالا آوردم.این اولین بار از شروع تمرینمان بود که واقعا از من تعریف می کرد.چشمان قهوه
.اي رنگش مرا تماشا می کرد.هر دو چشمانش رضایت را نشان می داد، مرا گیج می کرد
.و آن موقع بود که اتفاقی افتاد
حس کردم کسی به من ضربه .زد ترس ِ تیز و برنده اي بدن و مغزم را فلج کرد.اندکی درد.دیدم تیره شد و
براي یک لحظه من آن جا نایستاده بودم.داشتم به سرعت از پله ها پایین می رفتم، فرار می کردم، ترسان و
.نا امید.باید از آن جا خارج می شدم، باید را رز ... خودم را پیدا می کردم
دیدم محو شد از و درون ذهن لیزا بیرون آمدم.بدون هیچ حرفی با دیمیتري، با تمام سرعتی که می توانستم
به سمت خوابگاه موروي ها شروع به دویدن کردم.مهم نبود که همین چند لحظه پیش پاهایم یک ماراتون
کوچک را پشت سر گذاشته بودند، محکم و سریع حرکت می کردم.ناگهان احساس کردم دیمیتري خودش
به را من رساند.راجع به این که چه اتفاقی افتاده بود پرسید، اما نمی توانستم جوابش را بدهم در. حال حاضر
.من فقط یک هدف داشتم،یک وظیفه، و تنها یکی: رساندن خودم به خوابگاه
وقتی پیچک هاي دور دیوار خوابگاه از دور نمایان شدند لیزا را ما دید، صورتش با اشک پوشیده شده
.بود.نزدیکش ایستادم، شش هایم آماده سوختن بودند
" بازویش را گرفتم و مجبورش کردم در چشمانم نگاه کند. " چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
اما نتوانست جواب بدهد، فقط بازوهایش را محکم دورم حلقه کرد، مقابل سینه ام هق هق می کرد.همانجا
نگهش داشتم و موهاي ِ براق و ابریشمی اش را نوازش کردم.انگار تا زمانی که در آغوشم بود همه چیز
مرتب بود، مهم نبود چه اتفاقی افتاده است و صادقانه خودم هم به هیچ چیز دیگري اهمیت نمی دادم او.
اینجا بود، سالم بود، و این تمام چیزي بود که اهمیت داشت.دیمیتري اطرافمان می چرخید، هشیار بود،
romangram.com | @romangram_com