#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_45

.تحمل کنند
.از رختکن بیرون آمدم به و دیمیتري پیشنهاد دادم که این بار را بی خیال ِ تمرین شود
.او خنده اي کرد.کاملا مطمئن بودم که قرار است بر ضد ِ من باشد، با نه من

" کجاش خنده داره؟ "
" .گفت: " اوه. " لبخندش کمرنگ شد. " جدي گفتی پس
نالیدم: " البته که جدي می گم! ببین، از نظر فنی من الان دو روزه که بیدارم و نخوابیدم. چرا باید این تمرینو
" .الان شروع کنیم؟ بذار برم تو تختخواب.فقط یه ساعته
دستانش به را سینه زد و مرا نگاه کرد.نگرانی اش راجع به من از بین رفته بود، حال کاملا داشت به وظیفه
.اش فکر می کرد.شدیدا دوست داشتنی بود
" گفت: " الان چه احساسی داري؟ بعد به نظرت فردا چه حسی پیدا می کنی؟
" .دارم می میرم "
" .خب فردا و پس فردا هم بدتر می شی، بیشتر خسته می شی از کلاس ها "
" خب؟ "
" .خب، پس بهتره همیت الان که حالت ... زیاد بد نشده تمرینات رو شروع کنی "

" جواب دادم: " این دیگه چه جور منطقیه؟
اما وقتی مرا به سمت اتاق وزنه ها راهنمایی کرد دیگر بحثی نکردم.وزنه و ها کارهایی که می خواست
.برایش انجام دهم در اختیارم گذاشت، سپس مرا در گوشه اي پخش زمین کرد
.وقتی کارم تمام شد، کنارم ایستاد و چندین حرکت کششی آرام کننده نشانم داد
پرسیدم: " تو چجوري به عنوان نگهبان لیزا انتخاب شدي؟ چند سال قبل که اینجا نبودي.اصلا ببینم، تو توي
" این مدرسه تمرین کردي؟
.بلافاصله جواب نداد.حس کردم عادت ندارد اغلب راجع به خودش صحبت کند
" .نه، من توي یکی از آکادمی تو ها سیبري بودم "
" .واااي.تنها جایی که از مونتانا هم بدتره "
.برقی در چشمانش درخشید ) شاید درخشی از روي خوشحالی بود. ( اما فقط لبخند زد، نخندید
" .بعد از اینکه فارغ التحصیل شدم، نگهبان ِ لرد زِکلوس بودم.تازگی ها کشته شد "

.لبخندش فروکش کرد و صورتش تاریک تر شد
اونا منو اینجا فرستادن چون نیروي اضافی لازم داشتن.وقتی پرنسس به آکادمی اومد، وظیفه ي محافظتش "
به رو من سپردند، از اون موقع همین اطراف بودم.این چیزا تا زمانی که پرنسس آکادمی رو ترك کرد پا
" .برجا بود

romangram.com | @romangram_com