#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_44

" رز؟ رز؟ "
پلک هایم بر را هم زدم و روي چهره ي دیمیتري متمرکز شدم به. سمتم خم شده بود، با دستش شانه را ام
.گرفته بود
.من قبلا از حرکت ایستاده بودم، در محوطه اي ایستاده بودیم که ساختمان هاي بالایی از را هم جدا می کرد
" حالت خوبه؟ "
.یکی از دستانم را روي پیشانی ام گذاشتم

" ... من ... آره. من ... با لیزا بودم "
.هیچ وقت تجربه اي به این بلندي و شفافی نداشتم
" .تو ذهنش بودم "
" توي ... ذهنش؟ "
" .واقعا احساس دقیقی نداشتم. " آره.این یه قسمتی از پیمانه
" حالش خوبه؟ "
" ... آره ... اون "
مکث کردم.واقعا حالش خوب بود؟ کریستین اُزرا را او دعوت کرده بود تا پیشش بماند.این چیز خوبی
نبود به. لیزا گفته بودم آرام آرام پیش برود و حالا او، مستقیما به سمت تاریکی رفته بود.احساساتی که از
طریق پیمان درك می کردم دیگر احساساتی ناراحت یا ترسیده نبود.اگر چه کمی دل نگرانی هم همراهش
.بود اما به نظر خوشحال می رسید
.سرانجام گفتم: " تو خطر نیست. " امیدوار بودم نباشد

" می تونی راه بري؟ "
دیگر آن نگهبان جنگجوي محکم و خویشتن دار قبل محو شده بود ) البته براي یک ثانیه و( در واقع
دیمیتري نگران به نظر می رسید.واقعا نگران بود.حس اینکه چشمانش بر روي من ثابت مانده است چیزي را
درونم به بال بال زدن می انداخت، که البته احمقانه بود.هیچ دلیلی براي این کار احمقانه ام وجود نداشت،
.فقط چون براي خودش زیبا بود نباید این حس را می داشتم
علاوه بر این با ها توجه به حرف هاي میسون او ذاتا یک گوشه گیر ِ ضد اجتماعی بود.کسی که از قرار
.معلوم می خواست من را زمانی که در انواع مختلف درد گیر افتاده ام، ترك کند
" .آره، خوبم، می تونم راه بیام "
به سمت رختکن ِ سالن ِ ورزشی رفتم، وقتی به آنجا رسیدم لباسم را عوض کردم.سرانجام یک نفر ) احتمالا
دیمیتري با( خودش فکر کرده بود بعد از یک روز تمرین با شلوار جین تی شرت به این لباس هاي ورزشی
احتیاج پیدا می کنم.لباس زمختی بود.بودن لیزا با کریستین برایم مشکل بود، اما فعلا این مسئله از را ذهنم
عقب زدم، عضله هایم ملتمسانه می گفتند که براي امروز دیگر کافی است.نمی تواستند تمرین دیگري را

romangram.com | @romangram_com