#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_39

هدف دیگري داشت، چیزي که من راجع به آن نمی دانستم نه. دنبال کشیش بود نه و پدر روحانی.هیچ کدام
.هم آن جا نبودند.همه جا خالی بود
به آرامی از در پشتی کلیسا بیرون رفت، از چندین پله ي خشک که جیر جیر می کردند بالا رفت و وارد
.اتاق زیر شیروانی شد
اینجا تاریک و غبار گرفته بود.تنها منبع نور اشعه ي سرخ رنگ خورشید بود که از میان شکاف کوچک
.پنجره ي لکه داري بر روي جواهرات رنگارنگ آن سوي کف می تابید
هیچ وقت نفهمیده بودم این جا خلوتگاه دائمی لیزا است اما. حال می توانستم حسش کنم، می توانستم حسش
کنم، می توانستم خاطراتش را ببینم که از جمعیت فرار می کرد به تا اینجا پناه آورد، تنها باشد و فکر
کند.نگرانی هایش زمانی که نگاهش به محیط آشناي اطراف افتاد، آرام شد به. سمت تاغچه ي پنجره رفت و
.سرش به را یک طرف آن تکیه داد، به ورودیه سکوت و نور
.موروي ها می تواستند اندکی در برابر نور قرار بگیرند، بر عکس استریگوي ها
اما به هر حال خود موروي ها هم باید به صورت محدود این کار را می کردند.حالا که اینجا نشسته بود می
توانست وانمود کند در برابر خورشید ایستاده، پشت شیشه هاي پنجره ي رقیق شده اي که پرتوهاي نور
.خورشید تا را حدودي او از دور نگه می داشت
.به خودش گفت.نفس بکش، نفس بکش،رز مراقب همه چی هست

.مثل همیشه اعتقاد کاملی به من داشت، برایش آرام کننده بود
.ناگهان صداي ِ آرامی از تاریکی به گوش رسید
" آکادمی رو وِل کردي بیاي نزدیک این تاغچه؟ "
. جا از پرید، قلبش شروع به تپیدن کرد.ترسش من را هم در بر گرفت و نبضم رابالا برد
" کی اونجاست؟ "
.لحظه اي بعد، هیبتی از پشت جعبه ها بلند شد
.بیرون از دیدرسش
قدم برداشت و جلو آمد، در نور ضعیف چهره ي آشنایی نقش بست.موهاي مشکی به هم ریخته.چشمان آبی
.روشن.پوزخند همیشگی طعنه آمیز
.کریستین اُزِرا

" .او گفت: " نگران نباش گازت نمی گیرم.خب، حداقل نه وقتی ازم ترسیده باشی
.به حرفی که زده بود خندید
.براي لیزا خنده دار نبود. کاملا کریستین از را یاد برده بود.من هم از را او یاد برده بودم
مهم نبود در دنیاي ما چه اتفاقی می افتاد، چند حقیقت ثابت راجع به خون آشام ها وجود داشت که هیچ
.وقت عوض نمی شد

romangram.com | @romangram_com