#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_35

.بحث شرکت می کرد نه و جوابی می داد.می توانستم ناراحتی و اضطرابی که او از ساطع می شد حس کنم

" .بالاخره زمانی که کلاس به ها اتمام رسید با اطمینان گفتم: "خیلی خب
.بیرون از مدرسه ایستاده بودیم.کاملا آگاه از اینکه در حال شکستن شرایط قرار دادم با کایروا هستم
" . او به گفتم: " ما اینجا نمی مونیم
" .با دلواپسی اطراف محوطه را بررسی کردم. " دارم دنبال یه راهی می گردم که از اینجا بریم بیرون
" لیزا به آرامی پرسید: " فکر می کنی واقعا بتونیم دوباره این کارو انجام بدیم؟
" .با اطمینان گفتم: " صد در صد
خدا را شکر که او نمی توانست احساسات من را بخواند.فرار دفعه ي اولمان به اندازه ي کافی دشوار
بود.انجام دوباره ي آن واقعا ناخوشایند و دشوار می شد، مخصوصا که هنوز راهی هم براي این کار پیدا
.نکرده بودم
" تو واقعا نمی خواي که، می خواي؟ "
.لبخندي زد، انگار بیشتر با خودش بود با تا من، به نظر به یاد چیز خنده داري افتاده بود

" ... البته که می خواي، این فقط، خب "
" .آهی کشید. " نمی دونم بریم یا نه، اما شاید ... شاید بهتر باشه بمونیم
" هاج و واج پلک هایم بر را هم زدم . " چی؟
یکی از آن جواب هاي درستم را نداده بوئم اما این بهترین چیزي بود که قادر به ادامه دادنش بودم به. هیچ
.وجه انتظار این چنین پاسخی از طرف او نداشتم
من دارم می بینمت رز، دارم می بینمت که در طی کلاس با ها نوآموزها صحبت می کنی، راجع به تمرین "
" .حرف می زنی.دلت واسه این چیزها تنگ شده بود
" ... دلیل آوردم: " ارزششو نداره نه. وقتی ... نه وقتی تو
نتوانستم جمله را ام تمام کنم، حق او با بود.ذهن مرا می خوان.دلم براي نوآموزان دیگر تنگ شده بود.حتی
.براي بعضی از موروي ها هم تنگ شده بود اما. باز هم لیزا را مهمتر می دانستم
او جواب داد: " شاید اینطوري بهتر باشه.می دونی ... خیلی چیزا تو همین مدت اتفاق افتاد.دیگه حس نمی
" .کردم کسی دنبالمونه یا اینکه رو ما زیر نظر داره

.راجع به این چیزي نگفتم
قبلا که از آکادمی رفته بودم، لیزا همیشه حس می کرد کسی تعقیبش می کند، طوري که انگار خودش
.طعمه بود و تعقیب کننده شکارچی
هیچ وقت کسی را ندیدم تا بخواهم او از دفاع کنم، اما شنیده بودم که یکی از معلم هایمان راجع به موضوعی
.مشابه صحبت می کرد، خانم کارپ

romangram.com | @romangram_com