#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_29
" به سمت لیزا برگشتم، " تو خوبی؟ " با سر تأیید کرد. " نمی دونی این که تهدیدش کردم کی بود؟
خودم جواب خودم را دادم: " هیچ سرنخی ازش نداریم. " می خواستم به را او سمت میزهاي ناهارخوري آن
" .طرف ببرم که با سرش مخالفت کرد. " باید بري پیش خون دهنده ها
احساس جالبی داشتم.من قبلا به عنوان منبع اصلی خون اوِ بودم، به همین دلیل بازگشتن به شرایط ِ معمولی
.ِ موروي ها برایم عجیب بود
در حقیقت این کمی ناراحتم می کرد، در حالی که نباید این طوري می بود.خون خوردن ِ روزانه، قسمتی از
زندگی موروي ها بود، چیزي که خارج از اینجا نمی توانستم او به بدهم.آن موقع ها شرایط ناخوشایندي بود،
زمانی که او به خون می دادم خودم ضعیف می شدم و روزهایی که نمی دادم هم او ضعیف می شد.باید
.خوشحال می بودم که لیزا کمی به حالت ِ عادي ِ زندگی اش باز می گردد
" .به زور لبخندي زدم. " باید بیاي
به سمت اتاق تغذیه که مجاور کافه تریا قرار داشت به راه افتادیم در. خود اتاق تغذیه اتاقک هاي کوچکتري
.وجود داشت تا کمی فضاي شخصی و خصوصی به خون آشام گرسنه بدهد
یک زن موِ تیره ِ ي موروي هنگام ورود ما به خوش آمد گفت، به سمت پرونده اش نگاهی انداخت و شروع
به ورق زدن ِ آن کرد.سرانجام چیزي را که لیزا احتیاج داشت پیدا کرد و چند جمله در آن نوشت به. لیزا
اشاره کرد تا دنبالش برود.من هم همراه لیزا راه افتادم، زن نگاه ِ سردرگمی به من انداخت اما مانع ورودم
.نشد
به را ما سمت یکی از اتاقک ها جایی که زن چاق و میان سالی بر روي ِ صندلی نشسته بود و مجله اي را
.ورق می زد، راهنمایی کرد
همانطور که نزدیک می شدیم ما به نگاهی انداخت و لبخندي لبانش را پوشاند.می توانستم نگاه رویایی و بی
نوري که اکثر خون دهنده ها داشتند، در چشمانش ببینم.احتمالا وقت پرداخت سهمیه ي روزانه اش شده
.بود
" .وقتی لیزا را شناخت لبخندش گسترده تر شد. " خوشحالم که برگشتید پرنسس
.موروي موِ تیره را ما ترك کرد و لیزا روي صندلی ِ کناري ِ زن نشست
چیزي مانند خجالت و ناراحتی در وجودش حس کردم، که با احساس خودم کمی فرق داشت.براي او هم
عجیب بود، زمان زیادي گذشته بود.برعکس ما حالت خون دهنده کمی فرق داشت، نگاه مشتاقش از صورت
.لیزا گذر کرد، مثل معتادي که منتظر تزریق سرنگ بعدي است
.احساس انزجار درون بدنم جاري شد.غریزه ي کهنه اي بود، غریزه اي که طی سال ها تمرین کرده بودم
خون دهنده ها لازمه ي زندگی موروي ها بودند.انسان هایی که مشتاقانه براي تأمین خون، منظم داوطلب
می شدند، انسان هایی دور از جامعه، کسانی که جان خود را براي راز دنیاي موروي ها می دادند.آن ها
کاملا مراقب این دنیا بودند و هر کمکی که از دستشان بر می آمد دریغ نمی کردند اما. در اصل آن ها معتاد
romangram.com | @romangram_com