#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_26
.انسان ها چیزي راجع به آن ها نمی دانستند یا و چیزي را که می دیدند باور نمی کردند
سگ هاي شکاري دست جمعی حرکت می کردند و نوعی ارتباطات ذهنی با یکدیگر داشتند که باعث می
.شد موقع شکار کشنده باشد ... در حقیقت به گرگ هاي جهش یافته شباهت داشتند
" دیگه با چی رویرو شدي؟ "
" .شانه بالا انداختم. " یه سري چیزاي کوچیک، اینجا و اونجا
" .تکرار کرد. " فوق العاده ست
حالا صدایم درست شبیه صداي استن شده بود: " خوش شانس بودم به. این نتیجه رسیدن که من از همه ي
" .نگهبان ها عقب ترم
" .تو دختر باهوشی هستی. به زودي بهشون می رسی.پیمانت رو هم داري "
آن طرف را نگاه کردم. این توانایی من، یعنی فهمیدن احساسات لیزا براي مدت زیادي یک راز باقی مانده
.بود، حالا یه نظر عجیب می رسید که دیگران راجع به آن بدانند
ویکتور ادامه داد: " تاریخ از پر داستان هاي ِ نگهبانانی هست که وقتی شخص ِ تحت ِ محافظتشون تو خطر
می افتاد می تونستن احساسات اونو دریافت کنن.مطالعه راجع به این چیزا و راه هاي قدیمیش واسم یه
" .سرگرمی بود.می دونم که این پیمان، امتیاز بزرگیه
" .شانه بالا انداختم. " فکر کنم همینطوره
چه سرگرمی کسل کننده را او.اي در حالت مطالعه ي کتاب هاي ماقبل ِ تاریخی در کتابخانه اي سرد نمور
.تصور کردم
ویکتور سرش را کج کرد، کنجکاوي در تمام صورتش دیده می شد.کایروا و بقیه هم همین مدل نگاه را زمانی
.که پاي ارتباطمان پیش می آمد، داشتند، انگار که ما موش آزمایشگاهی بودیم
" .چطوریه؟ ... البته اگه دوست داري جواب سؤالمو بده "
این ... نمی دونم.همیشه این احساس رو داشتم که اون چی حس می کنه.معمولا فقط یه حسه ما. نمی تونیم "
" .پیامی چیزي ارسال کنیم
.راجه به رفتن توي ذهن لیزا چیزي او به نگفتم. این قسمتی بود که حتی براي خودم هم درکش سخت بود
" بر عکسش امکان پذیر نیست؟ اون نمی تونه رو تو حس کنه؟ "
.سرم را تکان دادم
" صورتش با تعجب باز شد. " چطوري شروع شد؟
" .همچنان جاي دیگري را نگاه می کردم.گفتم: " نمی دونم، دو سال پیش شروع شد
" ابروهایش رادر هم کشید. " نزدیک زمان تصادف؟
با درنگ تأیید کردم.مطمئنا تصادف چیزي نبود که بخواهم راجع به آن صحبت کنم.خاطرات لیزا به اندازه
.ي کافی بد بود که بخواهم خاطرات خودم را هم قاطی کنم
romangram.com | @romangram_com